
یه قطره باران اگر نتواند به کسی زندگی ببخشد میمیرد خشک میشود و بر روی یک شیشه که از تمیزی برق میزند لکه آلوده و ننگینی میشود که باید زدود و پاکش کرد، با دستمالی نو بدون آن که از قطره بپرسند چه بر سرت آوردند گرگهایی که لباس مرد به تن دارند. سردی دست بند دور دستم آزارم نمیدهد؛ هوای خفه قبرستان هم همینطور مردهها که احساس ندارند، دارند؟ مردهها نفس هم نمیکشند اما چرا نفسهایم به شکل ابر جلوی چشمانم رژه میروند؟ سکوت قبرستان بعد از این همه سال هنوز با فغان او میلرزد و شیشه سکوت ترک برمیدارد از این بانگ. حتی درختهای کاشته شده اطراف قبر هم مقابل چشمانم سیاه سفید ترسیم میشد و من نمیدانستم خطای دید است، یا خطای احساس و بار به خاطر میآوردم که من خیلی وقت است که مردهام درست همان روز همان لحظه شاید هم قبلتر مرده باشم کسی چه میداند؟! صدای نفرینهای هاله در سرم میچرخند و میچرخند باور ندارم تصویر روبرویم را، عکس عزیزترینم روی قبر دهن کجی میکند به حال بی حالم نمیتوانم اشک بریزم نمیتوانم باور کنم درست مثل جسمی شدهام که روحش پر کشیده و رفته با سوزش عمیقی که روی صورتم نشست، به خودم آمدم. هاله به طرفم حمله ور شده؛ دو مامور زن سعی داشتند از من جدایش کنند انگار تازه درد را میفهمیدم پهلوی زخمیم تیر کشید اما هیچ چیز اهمیت نداشت با سیلی محکمی که به گونهام نواخت به خود آمدم یکی از مأموران چادرپوش دستانش را گرفت و دیگری از روی زمین بلندم کرد.
| فرمت محتوا | pdf |
| حجم | 2.۰۱ کیلوبایت |
| تعداد صفحات | 433 صفحه |
| زمان تقریبی مطالعه | ۰۰:۰۰ |
| نویسنده | فاطمه عبدی |
| ناشر |