
روز بزرگیه... روزی که دختر آفتاب ومهتاب ندیده ای که حتی همسایه ها به زور رخسارش رو دیدند میخواد از دنیای دخترونه فاصله بگیره و پا به جهان زنانگی بگذاره، میترسه... خجالت میکشه... شاید خوشحاله،شایدم غم عالم تو دلشه، شایدم مثل من بهت زده و وحشت زده به تصویر خودش به آینه روی به رو به رو همان آینه بزرگ گرد نقره که تا ساعتی پیش زینت بخش سفره عقد بود و حالا خورد شده و کج وسط سفره افتاده بود نگاه میکنه. تصویرم توی آینه هزار تیکه شده بود، مثل دلم...دلی که داشت با وحشت تند میکوبید و ناباور میخواست خودشو از این کابوس نجات بده، دختر توی آینه که باور نمیشد من باشم با پیراهن غرق خون روی زمین نشسته بود، همان پیراهن زربافت که مادرم با چه وسواسی پارچه زیبایش رو از باکو سفارش داده بود و ماهها منتظر رسیدنش شده بود حالا پر از خون بود، خون پسری که روی پای من سرشو گذاشته بود و با چشمای ناباورش به صورت من نگاه میکرد، چشم هایی که توش زندگی نبود. امیدی کشته بود، عشقی بر باد رفته بود. سرمو بالا گرفتم و به مادرم که داشت از روح از تنش جدا میشد و مسخ به صورت من خیره شده بود با صدایی که اصلا شبیهه صدای خودم نبود گفتم:مرده...
| فرمت محتوا | pdf |
| حجم | 8.۱۹ کیلوبایت |
| تعداد صفحات | 1,000 صفحه |
| زمان تقریبی مطالعه | ۰۰:۰۰ |
| نویسنده | نسترن صحرایی |
| ناشر | ندای الهی |
| زبان | فارسی |
| تاریخ انتشار | ۱۴۰۴/۰۸/۱۹ |
| قیمت ارزی | 4 دلار |
| مطالعه و دانلود فایل | فقط در فیدیبو |