
رایان زیر لب گفت: «ما مجبور نیستیم که...» آلیسون چیزی نگفت و در سکوت به راندن بیامو سدانِ نو و تمیز پدرش در جادهی خاکی ادامه داد. از زیر لاستیکها خاک بلند میشد. او لبخند کوتاهی به رایان زد و بهسمت ورودی دنج و خلوت بین درختان که بچهها اسمش را گذر عاشقان گذاشته بودند، پیچید. این اسم ادای احترامی کنایهآمیز به محل مخصوص عشقبازی نوجوانان در فیلمهای ترسناک قدیمی بود. آلیسون چراغهای اتومبیل را خاموش کرد و هر دو در تاریکی نشستند. تنها صدایی که به گوش میرسید صدای غرش رعدوبرق و جیرجیرکها بود. آلی بدون هیچ حرفی دستش را دراز کرد تا کولهپشتیاش را از روی صندلی عقب بردارد. حتماً با خودش زیرانداز، اسپری و لوازم مورد نیاز را آورده بود. رایان به دنبال آلیسون بهطرف محل موردعلاقهشان زیر درخت بلوط بزرگ، که اولین بار همدیگر را در آغوش گرفته بودند، راه افتاد. گویی یک قرن از آن روز میگذشت. تصاویر مبهمی از جشن پایان سال تحصیلی، مسابقات بسکتبال و فوتبال، دورههای آمادگی پذیرش دانشگاههای آمریکا و فرمهای کالج از جلوی چشم رایان گذشت. آلی زیرانداز را درآورد و روی چمنها پهن کرد. یکی از آن شبهای تابستانی شرجی و پر از امید بود. رایان لرزش خفیفی را در دستهایش حس کرد؛ اما نه، تمام بدنش داشت میلرزید. او از مدتها قبل منتظر چنین شبی بود (درواقع بیتاب چنین شبی بود و برای آن لحظهشماری کرده بود) بااینحال بیمیل و به طرز عجیبی مردد بود. اما وقتی آلیسون با مهربانی نگاهش کرد، قوت قلب گرفت و بر اعصابش مسلط شد.
دوباره صدای رعدوبرق از آسمان بلند شد. برگهای درختان در اثر وزش باد به هم ساییده میشدند و خشخش میکردند.
| فرمت محتوا | pdf |
| حجم | 2.۱۰ کیلوبایت |
| تعداد صفحات | 336 صفحه |
| زمان تقریبی مطالعه | ۰۰:۰۰ |
| نویسنده | الکس فینلی |
| مترجم |