آن شب خوابم نبرد. تصور اینکه دکتر تیمورِ شاعرپیشه، روزها چشم مردهها را درمیآورد و شبها اشعار عاشقانه میسراید، ناممکن بود. صبح روز بعد از او خواستم مرا با خودش به بانک چشم ببرد. ولی نپذیرفت. عاقلتر از آن بودم که اصرار کنم. به جایش سه ماه آزگار، تمام وقتم را با تیمور گذراندم، تا اعتمادش را جلب کنم یا حداقل بتوانم او را در معذورات قرار دهم، طی آن سه ماه بیش از تمام عمرم آهنگ سنتی گوش کردم و دربارهی شعرای تاریخی اطلاعات کسب کردم. بسیاری از شبها به بالای تپههای اطراف شهر میرفتیم و در حالی که صدای ضبط ماشیناش تا قطب جنوب میرفت دربارهی اینکه ایران دقیقا کدام طرف است بحث میکردیم.