و با صدایی پرطنین و کلماتی شمرده اینگونه روایت کرد: کلبه ای جنگلی، خانواده ای کم جمعیت، روزمرگی، سکوت و البته کالفی که از دستی رها شده بود. کلاف زندگی. پسر مدتی بود که از جریان زندگی دور و افسرده شده بود. نا کامی های بسیاری لحظات زندگی اش را دردناک کرده بودند. گاهی انگیزه ای با توان غیرقابل تصور در او برای جبران ایجاد می شد اما افسوس که موقتی بود. احساس می کرد که دیگر برای جبران کمی دیر شده اســت اما هرچه فکر می کرد نمی توانســت بفهمد که از چه زمانی دیر شد و در دایره بی انتهای این افکار ، هر لحظه بیشتر دیر شدن را به سوگ می نشست.