به محض این که چشمانش را باز کرد، یادش آمد امروز قرار مهمی دارد. فوراً پتو را انداخت و از روی تشک سفت و سخت بلند شد. پرده های اتاق را کنار زد و با دیدن نور شدید آفتاب که چشمانش را آزار می داد، متوجه شد خیلی وقت است که صبح شده است. شاید از صبح هم گذشته باشد. به ساعت روی دیوار نگاه کرد. ساعت 8 و 35 دقیقه را نشان می داد و او ساعت 10 باید بر سر قرار مهمی حاضر میشد. با آسودگی، نفس راحتی کشید و از این که دیر نکرده بود، خیالش راحت شد اما همین آسودگی خاطر باعث نشد که برای خوردن صبحانه و آماده شدن، عجله نکند. شاید اگر زودتر نمی جنبید، دیر می کرد. آن هم برای اولین روز هفته. خیلی خوب می دانست که در صبح روز اول هفته، خیابان ها چقدر شلوغ است و جایی
هم که قرار بود برود، از آن جاهایی بود که باید از مرکز شهر عبور می کرد تا به آنجا برسد.
فرمت محتوا | pdf |
حجم | 1.۱۷ کیلوبایت |
تعداد صفحات | 170 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۰۰:۰۰ |
نویسنده | الهه برزگر |
ناشر | نشر آبارون |
زبان | فارسی |
تاریخ انتشار | ۱۴۰۴/۰۵/۰۶ |
مطالعه و دانلود فایل | فقط در فیدیبو |