سه سال به آغاز قرن بیستم مانده بود. زادگاه جایا آنسوی بیابانی بود که به دیرالموت شهرت داشت. کولیهایی که از حاشیۀ بیابان میگذشتند نخستین نشانههای خشکسالی را دیدند. آبگیرها و چشمهها خشکیده بودند. دریاچههایی که آبشان جودپور، بیکانر و جایسا را آبیاری میکرد، به سبزی گراییده، جلبک زده بودند. سطح آب تا حدی پایین رفته بود که چیزی جز لای و لجن برای شنای کروکودیلها باقی نمانده بود. مطربها در روستاهای اطراف، با همۀ تلاشی که با ساز و آواز و رقص میکردند، چیزی گیرشان نمیآمد.
مردم راجپوتان میدانستند که تا چند روز دیگر نخستین فرزند مهاراجۀ بالمر به دنیا میآید. کولیها به هر خانهای برای کار رو میانداختند، از وجین کردن تا نقالی، بندبازی و چینیبندزنی یا نعلبندی و میشنیدند که: بروید به بالمر؛ آنجاست که شاهزادهای به دنیا میآید. نانتان در روغن خواهد بود. غربتیها وقتی از صحت این خبر مطمئن شدند، باروبندیلشان را جمع کردند، ورزایی را که شاخش را با زردچوبه رنگ کرده بودند بار زدند و به راه افتادند. میرفتند که زود به مقصد برسند. در مسیر خود، درویشانی دیدند که تنپوشی جز خاکستر نداشتند و شبی را با آنان در ایوان متروکهای به صبح رساندند. گاه هودجی، با پرچم و نشان یکی از امیران، شتابان از کنارشان میگذشت.
سفیرانی از هر طرف به دربار بالمر میرفتند تا پیامهای محرمانۀ خود را دور از چشم و گوش فرمانروایان انگلیس ردوبدل کنند. بزرگانی هم بودند که در سفر خود میان مسافران سکههای نقره بذل میکردند که بر پشت و روی آنها پرچم مهاراجه و تمثال ملکۀ انگلستان نقش بسته بود.
-از متن کتاب-
فرمت محتوا | epub |
حجم | 1.۹۰ کیلوبایت |
تعداد صفحات | 443 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۱۴:۴۶:۰۰ |
نویسنده | گیتا مهتا |
مترجم |