احساس میکردم اردهام دست خودم نیست. کاملاً تسلیم او بودم. او میگفت و من بیچون و چرا اجرا میکردم. چرا اینطور بود؟ برای اینکه واقعاً عشق او ذهنم رو کور کرده بود یا شاید به این دلیل که هرچی میگفت و میخواست دقیقاً اونی بود که آرزشو داشتم. اما بالاخره هرچی بود، شیرین بود. در اصل من مطیع خواستههای خودم بودم که از زبان او جاری میشد.