نگاه کردم به عکس، پسر شاید چند سال از امید بزرگتر بود. دمر دراز کشیده بود. چشمها بسته. یک پایش را خم کرده بود کنارش. انگار توی رختخواب خوابیده باشد. هیچ جایش خونی نبود. ولی داد میزد که زنده نیست. عکس رنگی بود ولی پسر انگار که سیاه و سفید باشد. رنگ صورت و دست و لباس همرنگ خاکی بود که دراز کشیده بود رویش. خاکستری. یک جوری خاکستری مایل به قهوهای. بر که گشته بودم مهشید گوشهی روسریاش را گرفته بود جلو دماغش و هق هق میکرد. صداش کردم. برگشت نگاهم کرد و گفت به خدا این بچه آینده داشت. دوباره برگشت سمت عکس. دماغش را با روسری گرفت و نفس کشید و گفت، بدون گریه گفت ما میرویم دنبال زندگیمان و یادمان میرود. نگاه کردم به پسره. نگاهش کردم و به خودم قول دادم که یادم نرود. عکس آویزان روی سبزی بر زنت چادر تکان میخورد. مثل ننو.
خوب بود ولی چرا این همه نویسنده اصرار دلشت همه چیز رو خودش بگه؟ حتا حرف های بقیه رو؟! من اخراش کلافه شدم واقعا.می تونست زاویه دید یا راوی ش رو جور دیگه انتخاب کنه ...
5
لطفا در مورد نویسنده هم توضیحات کوتاهی قرار بدهید،خصوصا نویسندگان ایرانی، برای خانم قاسمی بهترینها را آرزومندم .پاینده وموفق باشید
1
اصلا داستان جذبم نکرد و نپسندیدم .خیلی پرش داشت و من بزور تا انتها خوندم.
5
بسیار زیبا و دلنشین بود. واقعا درخور تقدیر و تحسین است.
5
توصیفات کتاب فوق العاده بود ،شخصیتهاش رو دوست داشتم.