پری مهربان دوباره ظاهر شد و گفت: «هنوز چهار هدیه باقی مانده است. یکبار دیگر انتخاب کن، اما به خاطر داشته باش... زمان به سرعتِ برق میگذرد و تنها یکی از این هدایا گرانقدر است.»
آن مرد مدتی زیاد اندیشید و بعد «عشق» را انتخاب کرد و اصلاً ملتفت اشکی نشد که در چشمان پری حلقه زده بود....