همیشه در بهترین روزهای عمرش باران آمده، روزی که به عقد ناصر درآمد، روزی که تنها پسرش در آن همه تنهایی به دنیا آمد و شبهایی که خواب ناصر را دیده است. عاشق باران بود و در همین بارانها عاشق ناصر شد. فقط میدانست پاسدار است و در کردستان. در کردستان حتی آنهایی که او را ندیدهاند، میشناسندش. از پدر و مادرهاشان شنیدهاند «کاک ناصر؛ فرمانده سپاه کردستان، فرماندار پاوه، معلم بچهها، برادر بچهها.» قرار بود دست منیژه را بگیرد، با هم بروند پاوه برای بچهها کار کنند، کار فرهنگی؛ کاری که جنگ فرصتش را به هیچ کدامشان نداد، نه به او، نه به ناصر و نه به بچههایی که زیر آتش عراقیها و وحشت از دموکرات و منافق و کومله این فرصت را پیدا نکردند که خودشان را نشان بدهند. کاک ناصر میخواست این کار را بکند «اگر جنگ امانم بدهد.»
فرمت محتوا | mp۳ |
حجم | 283.۴۲ کیلوبایت |
مدت زمان | ۰۳:۲۲:۱۴ |
نویسنده | نفیسه ثبات |
راوی | خاطره ارج |
ناشر | روایت فتح |
زبان | فارسی |
تاریخ انتشار | ۱۴۰۳/۰۹/۱۱ |
قیمت ارزی | 2 دلار |
مطالعه و دانلود فایل | فقط در فیدیبو |