بخشی از کتاب
برف سنگینی باریده بود. مینیبوسِ روستا را سوار شد. مدت زیادی بود که عمارت را ندیده بود. سوزِ سردی میآمد و سرعتِ مینیبوس را کم میکرد. اطرافِ جاده، برف و خاک با هم درآمیخته بودند. جلوی درِ عمارت پیاده شد. آخرین مستأجر هم از آنجا رفته بود. وارد محوطهی دوهزارمتریِ عمارت شد. درختان، لختِ لخت بودند و میشد بدونِ اینکه حواسَت به جنگلِ پشت پرت شود، ساختمانِ باشکوهِ عمارت را ببینی. اُرُسیها با شیشههای رنگی و دروازهی بزرگِ حکاکی شده و سقف سفالینِ عمارت، عظمتِ دوران پیشینشان را به نمایش میگذاشت. خاطراتِ کودکی، یکییکی از جلوی چشمش رد میشدند. چندبار از درختِ وسط عمارت پرت شده بود پایین؛ یکبار دستش شکسته بود، یکبار هم خدا به رویش رحم کرد و سرش اندازهی یک هندوانهی گُنده باد کرده و کُلِ صورتش بنفش شده بود. وارد عمارت شد. یک بنای دوبلِکسِ قدیمی بود و طبقهی بالا را میشد از همین پایین دید. آن موقع علاوه بر خودشان و عمه و عموهایش، خدم و حشمِ زیادی آنجا میپلکیدند. همیشهی خدا صدای بچهها و زنها از داخلِ اتاقها شنیده میشد. یاد روزهایی افتاد که بچههای روستا را اجیر میکرد. خودش زیرِ درخت، روی یک حصیر لم میداد و دستور میداد بچهها از درخت بالا بروند و برایش پرتقال و نارنگی بکَنند و پوست بگیرند. توی مدرسه هم اوضاع بهتر از این نبود. گاه بچههای بزرگتر را صدا میکرد و به تبعیت از پدرش یک چوبدستیِ بزرگ دستش میگرفت و سوارِ آنها میشد و تا خودِ عمارت، آدمسواری میکرد. روستا تحتِ نظرِ پدربزرگ و پدرش بود. در روستا، هر کسی میخواست عروسی بگیرد، باید از قبل به خان خبر میداد. شبهای عروسی، همهی افرادِ عمارت دعوت میشدند.
فرمت محتوا | mp۳ |
حجم | 18.۲۹ کیلوبایت |
مدت زمان | ۱۳:۰۱ |
نویسنده | فرانک کلابی |
راوی | مرضیه ابراهیمی |
راوی دوم | سارا تهرانی |
ناشر | گیوا |
زبان | فارسی |
تاریخ انتشار | ۱۴۰۳/۰۷/۱۴ |
قیمت ارزی | 1 دلار |
مطالعه و دانلود فایل | فقط در فیدیبو |