اول یه قطره بود. بعد دومین قطره و چند لحظه بعد انگار که سر سنجاب کوچولو رو توی نهر آب کرده باشن.
به سختی چشماش رو باز کرد. به شدت بارون میبارید. چند لحظه طول کشید تا سنجاب کوچولو بفهمه کجاست و چه اتفاقی افتاده. یادش اومد که سنجابای نگهبان اونو به شدت کتک زدن تا جایی که بیهوش شد. به سختی از جاش بلند شد. متوجه شد که اونو به پایین کوه برگردوندن. همه جای بدنش درد میکرد. از دست و دمش هم خون میومد. خوبیش این بود که زیر بارون کاملاً شسته میشد. با این که بارون شدید میبارید اما هوا گرفته نبود، کم کم داشت صبح میشد. به سختی میتونست حرکت کنه. اما هر جور که بود باید به خونه میرفت. به سختی خودشو به درختشون رسوند.. همه جا هنوز ساکت بود. احتمالاً یواش یواش خورشید میخواست بالا بیاد. بارون هم دیگه بند اومده بود. از پشت درخت بالا رفت، روی شاخهی جلویی پرید و داخل حفرهاش شد. روی تختش دراز کشید. واقعاً احمق بود، باید میفهمید که قهوهای مراقبش بوده، حالا باید چی کار میکرد؟ از شکاف ورودی حفرهاش به آسمون نگاه کرد. یعنی باید دست روی دست میگذاشت تا حنایی بمیره؟
- بعد از یه استراحت دوباره راه میافتم.
این جمله رو بلند گفته بود انگار که چندین نفر مخاطبش بودن. اما این مسخره بود، بدنش زخمیبود و وقتی شب، در تاریکی هوا نتونسته بود به درهی «باجِنس »ها بره توی روز روشن غیرممکن بود. اما فکر کرد دیگه محاله اونا به ذهنشون برسه که اون دوباره سعی میکنه تا به درهی «باجِنس»ها بره.
تازه این بار مسلما از قهوهای هم خبری نخواهد بود. شاید حتی توی روز، نگهبانیها کمتر باشه. چارهای نبود، باید شانسش رو دوباره امتحان میکرد. اما حالا خیلی خسته بود. به چند ساعت خواب احتیاج داشت. تمام بدنش هم واقعاً درد میکرد.
بعد از یه خواب کوچیک باید راه میافتاد، دلش برای حنایی تنگ شده بود. هر وقت دلش برای حنایی تنگ میشد انگار یه قطعه سنگ روی سینش میگذاشتن. نکنه باز ضعیفتر شده باشه؟ پلکاش سنگین شده بود. باید هر جور که بود جغد دانا رو پیدا میکرد. باید پیداش میکرد. حالا دیگه پلکهاش کاملاً بسته شده بودند.
-از متن کتاب-
فرمت محتوا | epub |
حجم | 840.۰۰ بایت |
تعداد صفحات | 80 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۰۲:۴۰:۰۰ |
نویسنده | ایمان روحنواز |
ناشر | انتشارات جامی |
زبان | فارسی |
تاریخ انتشار | ۱۴۰۳/۰۷/۰۹ |
قیمت ارزی | 1 دلار |
مطالعه و دانلود فایل | فقط در فیدیبو |