بخسی از کتاب
آقای سیبزمینی عاشق شده بود. نه اینکه یکوقت فکر کنید زبانم لال ندید بدید باشد؛ سن و سالی از او گذشته بود. حتی خیلی از دوستانش او را "پدربزرگ" خطاب میکردند. ما هم نمیدانستیم این دخترِ چشم و ابرو مشکی از کجا پیدایش شده که اینجوری دل آقای سیبزمینیِ ما را برده است. آقای سیبزمینی شاعر بود. او تا همین اواخر هم نمیدانست که عاشق یک دخترِ هویجی شده است. آقای سیبزمینی و خانم هویج در یک جلسهی شعر و شاعری با هم آشنا شده بودند. آن روز زیبا، آقای سیبزمینی کت و شلوار نخودیرنگش را پوشید و بدو بدو به سمت جلسهی شعر آمد. همیشه از مجری بودن خوشش میآمد. به سرعت پای تریبون حاضر شد و بعد از سلام و احوالپرسی، با اجازهی حضار، اولین شعر را آغاز کرد. نیمههای خواندن شعر بود...
«جهان به دور سرم چرخ میزد و این شعر
هنوز، صورت بی شِ کْ ل و بی تَ جَ سُ م، د ا ش ت...»
خودکار توی دستش بیحرکت مانده و نگاهش درست به گوشهی سمت چپِ سالن متمرکز شده بود. شیرازهی شعر از هم پاشید. سالنْ خیلی خلوت نبود؛ افرادِ نشسته در سالن بازگشتند و به کانون تمرکز نگاه کردند. آنجا دختری نشسته بود و لبخند میزد. آقای سیبزمینی بعدها میگفت: «حس میکردم آنجا یک دختر شیشهای نشسته است. یک دخترِ ظریف و شکننده. برای چند لحظه یادم رفت کجا حضور دارم و چه میکنم. تمام احساسات زیبا، از لابلای کتابها بیرون پریده بودند و نتهای موسیقیِ دریاچهی قو، بالای سرم پرواز میکردند. حس میکردم این دختر شیشهای، همان قوی دریاچه است».
فرمت محتوا | mp۳ |
حجم | 18.۹۷ کیلوبایت |
مدت زمان | ۱۳:۳۰ |
نویسنده | فرانک کلابی |
راوی | مرضیه ابراهیمی |
راوی دوم | سارا تهرانی |
ناشر | گیوا |
زبان | فارسی |
تاریخ انتشار | ۱۴۰۳/۰۷/۰۸ |
قیمت ارزی | 1 دلار |
مطالعه و دانلود فایل | فقط در فیدیبو |