لوزالمعده چشمهایش را گشاد کرد. آمد توی صورتم. با صدای پستی گفت: «این خیلی قشنگه که شما توی داستانتون بدون مراعات، اسم مارکهای خارجی و مبتذل رو میآرین؟ خیلی قشنگه که یه خرس مذکر بیاد با یه دانشجوی دختر که از همون مارکها میپوشه، برن توی یه کافهای با هم بشینن، دست همو بگیرن...به هم شماره تلفن بدن. بعد هم روشن نباشه چی به هم گفتن؟»
دود را فوت کردم توی صورتش، گفتم: «روشنه آقا.»