
بخشی از کتاب
بیل روی دوش آقا گرداله بود، دل ای دل ای آواز میخواند و میرفت. گفتم:«آقا گرداله ک جا میروی؟» ایستاد. با چشمهای درشت و لپهای سرخ و موهای وزوزی مثل بچهای بود که انگار دنبال آتش بازی میرفت. قد او کوتاه، تا کمر من بود. به چشمهایم زل زد و گفت:«میروم برای باغ و گندمزارها آب بیاورم.» راست میگفت، باغ و گندمزارها خشک و تشنه بودند و …