در سرزمینی خیالی به نام «چهاردیوار» مردم با خشکسالی دستبهگریباناند. بزرگان سرزمین برای نجات مردم ترفندهایی به کار بستهاند که بهمرور منسوخ شده. بزرگان اما از باورهای خود دست نمیکشند و بر پیروی از قوانینی که وضع کردهاند اصرار میورزند. قربانی کردن جوانیِ دختران از جملهی این باورها و قوانین است؛ بدعتی که براساس آن دختران را به عقد آب یا قنات درمیآورند.
سنگ اقبال، که براساس یکی از باورهای قدیمی به نام «سنگ بهره» نوشته شده، از زاویهای دیگر به مواجههی مردمان سرزمین با خشکسالی میپردازد؛ اینبار مردان سرزمیناند که باید در این مسیر محک بخورند. انسانها، در برابر قدرت طبیعت، گاه ناگزیر دست به دامان جادو و خرافه و الهامات غیبی میشوند و در گذر ایام، برای حفظ باورهایشان قوانینی وضع میکنند که یوغی میشود بر دوش انسانهای دیگر، پایبندی بر پایشان. سنگ اقبال، بر پسزمینهای از طبیعت بحرانزده، میکوشد تا خصلتهای انسانی را به تصویر بکشد.
فرمت محتوا | epub |
حجم | 1.۲۹ کیلوبایت |
تعداد صفحات | 237 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۰۷:۵۴:۰۰ |
نویسنده | مجید قیصری |
ناشر | نش ر چشمه |
زبان | فارسی |
تاریخ انتشار | ۱۴۰۲/۱۲/۲۶ |
قیمت ارزی | 4 دلار |
قیمت چاپی | 195,000 تومان |
مطالعه و دانلود فایل | فقط در فیدیبو |
این رمان رو به پیشنهاد یک دوست کتابخوان شروع کردم، با اینکه اهل خوندن رمان ایرانی معاصر نیستم مگر چند نویسنده نظیر مندنیپور،جولایی، و... بگذریم. داستان به دلم ننشست، شاید چون بعد از خوندن این همه شاهکار خواندن یک رمان متوسط رو به پایین بلحاظ نوشتار و نوع روایت و سادگی متن دلسردم کرد. گرچه محتوا میتونست کمک کنه نویسنده بهتر و قویتر ظاهر بشه، اما نبود فضاسازی دقیق، کمبود پردازش روانکاوانه افراد مهم در این رمان، عدم شخصیت پردازی قوی که در قهرمان داستان بیشتر نمود داره، بطوریکه ما نمیدونیم کیه و از کجا اومده و علت «عذاب وجدانش»چیه. حتی درونیات فرد، و احساس ترسی که باید بشکلی ویژه به اون پرداخته بشه با وجود قطعیتش تحولی نداره و همواره با یک قهرمان خونسرد مواجهیم. یعنی تضاد بین درون فرد و ظاهرش که البته هنرمندانه نیست، بلکه نشانه ضعف نویسنده در پرداختن به اوست، گویا خود شخصیت هم رفتهرفته سنگ شده. روایت داستان بیشتر حالت گزارشگونه دارد و به خواننده مجال تفکر نمیده تا خودش ادامه ماجرا رو حدس بزنه، انگار صرفا در حال پر کردن صفحات یک روزنامه است. اینجاست که جمله کافکا در ذهنم بازتاب گستردهای دارد: اگر کتابی که میخوانیم با وارد کردن ضربهای به سرمان ما را بیدار نکند، اصلا چرا میخوانیمش؟ حکایت سنگ اقبال دقیقا همین است. تنها جنبه مثبت کتاب از دید من آگاهی به یک رسم خرافه بود و البته جایی که نویسنده زیرکانه اشاره کرد ملت، مردم و توده با خرافه حتی اگر تاثیری نداشته باشد به آرامش میرسند. همان افیون تودههای معروف مارکس به شکلی دیگر. و یک جمله کوتاه کتاب: این مردم افسانه و دروغ را دوست دارند. کتاب رو به هیچ کتابخوان حرفهای پیشنهاد نمیدهم
کتابی به غایت مبهم و گیج کننده است و گویا نویسنده ایجاد ابهام های غیر منطقی را معادل معما گونه بودن اثر دانسته و در انتهای کتاب داستان به نحوی غیر منطقی به پایان می رسد و دچار عذاب ناشی از اتلاف وقت می شویم.
رمان فکر مرا درگیر کرد، به نظرم زیبا به پایان رسید یک وحشت نامحسوسی به آدم دست میده، واقعا بحران آب و آلودگی هوا چقدر جدیه؟ تا حالا بهش فکر کردیم؟
نثر خوبی داره. داستان مثل زهرماره. شیرین ولی سمی.