یک روز آقای هاشمی به منزل آمد و گفت: «خبر مهمی دارم!» طاهرهخانم گفت: «نکند از اینجا به شهر دیگری منتقل شدهای؟» آقای هاشمی گفت: «نه، ولی بعد از این همه سال کارکردن، تعدیل نیرو شدهام. اگر کار تازهای پیدا نکنم، بهخاطر قسطهایم به زندان میروم.»
طاهرهخانم گفت: «این کجایش عدالت است؟» شنتیا پرسید: «تعدیل یعنی چه؟» رکسانا گفت: «قسط چیست؟»
طاهرهخانم گفت: «ما که پساندازی نداریم؛ چرا به فکر آیندۀ بچهها نبودی؟»
آقای هاشمی گفت: «اگر به فکر آینده بودم که بچهها اصلاً نبودند! ضمناً برای اینکه فکر نکنید به فکر شما نیستم، با چند نفر از دوستانم که در شهر دیگری کار میکنند، تماس گرفتم تا شاید برایم کاری جور کنند. باید از اینجا برویم.»
طاهرهخانم گفت: «نمیشود صبر کنی سریالی که این شبها میبینم، تمام شود و بعد برویم؟»
رکسانا گفت: «نمیشود بهجای اینکه ما هم بیاییم، شما تنهایی بروید عسلویه کار کنید؟»
شنتیا گفت: «پدرجان نمیشود برویم خارج؟ من از دوستانم شنیدهام اگر برای آنجا پناهندگی بگیریم، بهخاطر بیکاری حقوق میدهند و مامان هم میتواند هرقدر خواست، سریال ببیند و دیگر به نصاب هم احتیاجی نداریم!»
-از متن کتاب-
فرمت محتوا | epub |
حجم | 2.۴۰ کیلوبایت |
تعداد صفحات | 172 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۰۵:۴۴:۰۰ |
نویسنده | مهرداد صدقی |
ناشر |