ماکس به اِلِن گفت که اوایل چیزیش نبود، جز اینکه به مرور لاغر و لاغرتر میشد، فقط کمی ناخوشاحوال بود، در بندِ سرزدن به دکترش هم نبود. به قول گِرِگ، هنوز که از پس کارش برمیآمد و بفهمینفهمی مجبور نشده بود فتیله را پائین بکشد، پس دکتر برای چی؟ تانیا توجه همه را به خودش جلب کرد و گفت: اما دورِ دود را خط کشید، که همین نشان میدهد خودش هم ترس بَرَش داشته است، اورسن گفت: نه لزوماً، مثلاً حتی شاید بیشتر از آنکه خودش هم بداند، دلش میخواست آدم سالمی باشد، یا سالمتر، یا مثلاً میخواست وزنی را که از دست داده بود، برگرداند. تانیا مصرانه ادامه داد که، چون به او گفته بود که خودش خیال میکرده به محض کنار گذاشتن سیگار، عین موجودی میشود که سَم از تنش بیرون رفته باشد، یکسره دور خودش میچرخد. (راستی عبارتِ درستش همین نیست؟) و، با کمال تعجب، دیده بود دلش برای سیگار که تنگ نشده هیچ، از اینکه برای اولین بار هم بعدِ این همه سال، ششهایش درد نمیکنند، سرکیف است. استیفن میخواست بداند دکتر خوبی دوروبرش بوده یا نه، چون بعد از آنکه سرش خلوت شده بود و از کنفرانسِ هلسینکی برگشته بود، مگر عقلش سر جاش نبود که برای معاینهی کلی اقدام نکرده بود، گیرم که آن موقع احساس میکرد بهتر شده است. به هر حال به فرانک گفته بود، که حتماً به دکتر سر میزند، بنا به گفتهی درگوشیاش به یان، حتی اگر واقعاً ترس برش داشته بود، اما راستش حالا در این روزگار کی هست که ترس برش نداشته باشد، گر چه شاید عجیب به نظر برسد، ظاهراً به کوئنتین گفته بود که تا همین اواخر هیچ عین خیالش نبوده، فقط همین شش ماه آخر بود که طعمِ تلخِ دلشوره کامش را تلخ میکرده، و پیش پائولو درد دل کرده بود، که این خیال که درد و بلا سهم بقیهی آدمها است، توهّمی معمول بوده، آن هم برای آدمی که ۳۸ سالش شده بود و بیماریایِ جدی سراغش نیامده بود؛ به گواهی یان، او از آن روانیهایی نبود که همهاش فکر کنند یک مرضی دارند. صدالبته، بیخیالش شدن سخت بود، و همه نگران بودند، اما دلشوره که فایدهای ندارد چون، همانطور که ماکس به کوئنتین گفته بود، از دست آدم که کاری برنمیآید جز اینکه منتظر بماند و امیدوار باشد، پس منتظر باش و حواست جمع باشد، مراقب باش و به دلت بد راه نده. حتی گیرم معلوم میشد مریض است، آدم که نباید عزا میگرفت، درمانهای جدیدی آمده است که میگویند جلوی جریان معمول بیماری را میگیرد، علم همچنان در حال پیشرفت است. انگار همگی هفتهای چند بار، برای خبرگرفتن، با هم در تماس بودند. استیفن به کیت گفت: هیچوقت این همه ساعت، وقتم را بیوقفه با تلفن پر نمیکردم. حالا بعد از اینکه جواب دو ـ سه تا تلفن را میدهم، در حالی که از تاب و توان افتادهام و جدیدترین اخبار را گوش کردهام، به جای آنکه تلفن را از پریز بکشم تا نفسی تازه کنم، خودم شمارهی دوست یا آشنایی را میگیرم تا همین حرفها را به او منتقل کنم.
-از متن کتاب-
فرمت محتوا | epub |
حجم | 695.۰۰ بایت |
تعداد صفحات | 168 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۰۵:۳۶:۰۰ |
نویسنده | شرمن الکسی |
نویسنده دوم | جان آپدایک |
نویسنده سوم | سوزان سانتاگ |
نویسنده چهارم | گیرمو مارتینز |
نویسنده پنجم | هنری راث |
مترجم | گروه مترجمان نیکا |
ناشر | انتشارات کتابسرای نیک |
زبان | فارسی |
تاریخ انتشار | ۱۴۰۲/۱۲/۰۱ |
قیمت ارزی | 1 دلار |
مطالعه و دانلود فایل | فقط در فیدیبو |