- خسرو..! خسرو...! پاشو پسر...!
خسرو با زحمت چشمهایش را باز کرد، اما همه چیز در نظرش گیج و مبهم بود.
احمد دوباره او را صدا زد و این بار یک سیلی محکم هم نثار صورت او کرد.
خسرو با ضرب سیلی به خودش آمد و با اعتراضی توأم با عصبانیت گفت:
- إ...!!! چه مرگته تو؟! چرا همچین میکنی؟!
- دِ میگم پاشو! ببینیم چه گِلی باید به سرمون بگیریم...! پاشو دیگه..!!
خسرو هنوز از سیلی احمد عصبانی بود که ناگهان متوجه شد دکتر دیبا کمی آنطرفتر، بیهوش روی زمین افتاده است.
- آره درست میبینی! بلاییه که سر هممون اومده!
خسرو بیتوجه به صحبتهای احمد از جا برخاست و اطراف را از نظر گذراند.
درون یک اتاقکِ به شدت گرم، با کف سیمانی، همه روی زمین، بیهوش افتاده بودند.
احمد سرش را گرفت و گفت:
- مغزم داره تیر میکشه.
خسرو نبض جمشید و شهروز را چک کرد و گفت:
- همه بیهوشن! این از یه شوخی ساده بیشتره..!
- چی؟! شوخی؟! احمق ما گروگانیم! نمیبینی؟!
-از متن کتاب-
فرمت محتوا | epub |
حجم | 1.۰۴ کیلوبایت |
تعداد صفحات | 390 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۱۳:۰۰:۰۰ |
نویسنده | احمدرضا صالحیسیفآبادی |
ناشر | یوحنا |
زبان | فارسی |
تاریخ انتشار | ۱۴۰۲/۱۱/۱۱ |
مطالعه و دانلود فایل | فقط در فیدیبو |
نویسنده خیلی خوب و روان داستان را تعریف میکنه خیلی خوب بود
ایده ی جالبی داشت، ولی به نظرم جزییات زیاد باور پذیر نبود.
خوب بود