بعد اینهمه سال دستت را دراز کردهای که چی؟ که بگویی من یحیی هستم؟ یحیایی که من میشناختم کجا، تو کجا. کتشلواری و فُکلکراواتی نبود که. قبا و کلاهش را خودم ساخته بودم، با پشم گوسفندِ تابیده و ریسیده که گرهبهگره بافته بودم به قد خودم تا نوک انگشتهای پا که تازه بشود اندازهی یحیی که وقتی دستش را حلقه میکرد دور گردنم، باید سرم را رو به آسمان میکردم تا چشم بدوزم به چشمش. دستی که حالا دراز کردهای، چهل پنجاه سال پیش باید دراز میشد و راه ایل را سد میکرد. برای امتحان حافظهی من الکی از ایل میپرسی که آخرش بگویی فراموشی شما مشکوک به فلان مرض است؟ اصلاً ای کاش این مرضی که ازش حرف میزنی فقط تو را از یادم ببرد، پرت شوی یک جای دورِ ذهنم تا دیگر کابوس آن شب لعنتی را نبینم.
دستی که دراز کردهای باید چهل سال پیش دراز میشد و دست پدرت را میگرفت و نمیگذاشت تفنگش را… همان مدل انگلیسی، چی بود اسمش؟ همانی که همیشهی خدا به پشت آن نظامی بیشرف بسته شده بود. سلطان بهادرخان، راست یا دروغ، برای اینکه قمپز درکند بین مردهای ایل، که بیتفنگ انگار مردیشان را گرفته بودند، دستش را وقت راه رفتن به گوشهی کمربند تفنگش آویز میکرد و با چه آبوتابی تعریف میکرد که رئیس مستشاری انگلیس شخصاً اسلحه را توی مهمانی باشکوهی به او هدیه داده. آخر با آن هیکل چاق و خپل و صورت نتراشیدهای که ریش سیاهوسفیدش همینجور در هم پیچیده بود تا نزدیک چشمها، چهطور باور میکردند که او را به مهمانی انگلیسها دعوت کنند و تازه تفنگی هم عوض خلعتی پیشکشش کنند. معلوم نبود راپورتِ کی را چه وقت و چهطور داده بود که چنین دستخوشی را از انگلیسها گرفته بود. البته این حالوروزِ چندشناک مالِ روزهای خارج از تهران بود. وقتی قرار بر دستبوسی رضاشاه میشد، سروشکل سلطان یا سروان بهادرخان وضع دیگری داشت. ریشش را از ته میزد و پوتینهای همیشه خاکیاش را برق میانداخت. ببین چه خوب یادم مانده. تازه یادم است هفتهای یکبار هوس شکار به سرش میزد با تفنگ یا گرز؛ گرز که نه، سرِ چوب کلفتی را آنقدر میخ کوبیده بود که دیگر جای سالم نداشت. این شده بود گرز سلطان. عصرها گماشتهها بساط منقل و تریاکش را زیر درختی علم میکردند. پای منقل که مینشست و کلهاش داغ میشد، بیهوا گرز را پرت میکرد سمت یکی از گوسفندها، پشمهای سفید گوسفند در سرخیِ خون خیس میشد و به بدنش میچسبید. دیگر گوشت بقاعده برای کباب آن شب بهادرخان مهیا بود.
-از متن کتاب-
فرمت محتوا | epub |
حجم | 754.۰۰ بایت |
تعداد صفحات | 136 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۰۴:۳۲:۰۰ |
نویسنده | حنانه سلطانی |
ناشر | نشر چشمه |
زبان | فارسی |
تاریخ انتشار | ۱۴۰۲/۱۱/۰۷ |
قیمت ارزی | 5 دلار |
قیمت چاپی | 115,000 تومان |
مطالعه و دانلود فایل | فقط در فیدیبو |
چریک بیادا، بیادعا و قصهگوست. آیا همینها برای اینکه رمانی را رمان کند کافیست؟ مسلما نه. اما برای اینکه رمانی را خواندنی کند چطور؟ بیتردید بله. در چریک حنانه سلطانی این اتفاق افتاده است. روایت لنگ نمیزند و ضرباهنگی متناسب دارد. روایت رویدادهایی از جاکن شدن از ایل قشقایی تا مهاجرت به تهران و سپس رخدادهای منتهی به بهمن 57 را از زاویه دید دو زن یکی همدم (مادربزرگ درگیر فراموشی) و دیگری شهرزاد خردسال (نوه خوش بیانش) پی میگیرد. روایت گویی بین دو قطب فراموشی و ثبت و ضبط در نوسان است. فصلهایی که شهرزاد روایت را به دست میگیرد اگر نگوییم بی نظیر، اما از پرداختهشدهترین زاویههای دید یک کودک به تغییرات اجتماعی در حول و حوش انقلاب است. از طرفی دیگر به نظرم مهمترین ویژگی این رمان پرداختن به قربانیان سطح دوم عملیات چریکی است. یعنی نه چریک و قربانیان. بلکه بازماندگان، همدم و شهرزاد. رمان خوشخوان،کمحجم و چگال است. سلطانی دغدغهی روایت داستانی تاریخ معاصر را دارد و نشان میدهد در قصهگویی تواناست.
از نشر چشمه بعید بود همچین کتابی را منتشر کنه 🤔
اصلا دوست نداشتم داستان سطحی بود