نور خورشید اصلاً در این مغازهی کوچک نفوذ نکرده بود. این مغازه تنها یک پنجره، آن هم در سمت چپ درِ ورودی داشت که با کلی کاغذ و کارتن پوشیده شده بود و روی دستگیرهی در هم یک تختهی اعلان آویزان بود.
نور لامپهای سقف روی پیرزن افتاد. او در حال رفتن بهسمت بچهای بود که در کالسکهای خاکستری خوابیده بود.
«آه، داره میخنده!»
مغازدار که زن جوانتری بود و کنار پنجره مقابل صندوق نشسته و حسابوکتاب میکرد، با اعتراض گفت: «پسر من داره میخنده؟ اصلاً هم اینطور نیست. اون فقط داره شکلک درمیاره. آخه اصلاً چه دلیلی داره که بخواد بخنده؟»
بعد دوباره مشغول حسابوکتاب شد. بااینحال پیرزن همچنان اطراف کالسکه پرسه میزد. پیرزن با آن قدمهای ناشیانه و عصایی که در دست داشت بهنظر دستوپا چلفتی میرسید. هرچند چشمان بیروح، تیره و محزون او دچار آبمروارید بود؛ اما به چیزی که دیده بود، یقین داشت:
«اما انگار داره میخنده.»
مادر بچه درحالیکه روی پیشخوان خم شده بود تا دوباره نگاهی به بچه بیندازد گفت: «اگه این کار رو بکنه من اسممو عوض میکنم. تواچها تا حالا اصلاً نخندیدن!»
زن سرش را بلند کرد و درحالیکه گردن کشیدهاش را بالا میکشید با فریاد گفت: «میشیما! یه لحظه بیا اینجا اینو ببین!»
دریچهی کف مغازه دهان باز کرد و کلهی تاسی شبیه زبان از آن بیرون آمد:
«چیه؟ چه خبر شده؟»...
-از متن کتاب-
فرمت محتوا | epub |
حجم | 607.۰۰ بایت |
تعداد صفحات | 160 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۰۵:۲۰:۰۰ |
نویسنده | ژان تولی |
مترجم | بهاره مظاهری |
ناشر | انتشارات کتابسرای نیک |
زبان | فارسی |
عنوان انگلیسی | the suicide shop |
تاریخ انتشار | ۱۴۰۲/۱۰/۱۱ |
قیمت ارزی | 3 دلار |
مطالعه و دانلود فایل | فقط در فیدیبو |
وقتی ی کتابی اینقدر مورد توجهه توفع ی چیز خاص داری چن مدلم ترجمه ازش هست کتاب چندان جالبی نبود افتصاحم نبود شاید کسل کننده تعریف خوبی باشه براش از اوناس که می شه سطرهاشو جا انداخت تا زودتر تموم شه! اگر چه که خیلی ام طولانی نیست