شیشهی ماشین را کمی میدهم پایین. سوز سرمایی که به شیشه میکوبید برای یک لحظه هجوم میآورد به داخل. بخاری ماشین روشن است و زیر پایم گرم شده اما سرما چون تازیانهای زده به صورتم و گونهها و نوک بینیام گل انداخته. نگاهی به چهرهی سرما زدهام در آینهی وسط ماشین میاندازم. این کم طاقتی به سرما هم نشانهی پیری است؟ دیگر عادت کردهام همه چیز را ربط بدهم به پیری. از بس که آزاده چپ و راست به من کنایهی پیری زده خودم هم کمکم باورم میشود. مگر چند سالهام؟ هنوز وارد دههی پنجاه زندگی نشدهام. دوباره حرف مزخرف و مسخرهی آزاده که همیشه با یادآوری نزدیک شدن به پنجاه سالهگی بشکنزنان برایم میخواند در سرم میپیچد:
- سن که رسید به پنجاه...
چیزهایی میخواند با این مفهوم که رسیدن به پنجاه سالهگی یعنی اتمام شور و نشاط جوانی و انگار آماده شدن برای دوران پیری و فرتوتی. دیوانه است این دختر. کدام دختری مادرش را اینگونه دست میاندازد؟ میداند که ناراحت میشوم با این حساب باز هم موذیگری کرده و آزارم میدهد. چه نسل عجیبی هستند بچههای این دوره. وقتی که لبخند تلخ و اجباری و اندوه نشسته بر چهرهام را پس از این حرفهای زنندهی تکراریاش میبیند به جای عذرخواهی با زدن حرفهای دیگری نیش زهرآلودهی حرفهای قبلیاش را بیشتر میکند.
- واقعیترو باید بپذیری مادر جان. چیه؟ ناراحتی نداره که، هر روزی که میگذره آدم پیر و پیرتر میشه. دوست داری بهت بگم هنوز هجده سالته؟ سعی کن تو همین سن هم حال کنی، دلت جوون باشه.
دلم میخواهد وقتی این حرفها را میزند یکی بخوابانم زیر گوشش و بگویم مُردهشور ریختش را ببرند. هربار سعی میکنم از او رو برگردانده یا عامدانه خشمم را عیان کنم. خیالش نیست.
-متن از کتاب-
فرمت محتوا | epub |
حجم | 1.۱۶ کیلوبایت |
تعداد صفحات | 230 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۰۷:۴۰:۰۰ |
نویسنده | علیرضا وزیری |
ناشر |