هوا هنوز روشن نشده بود. نسیم خنکی بر صورتش میخورد و خوابآلودگی را از چشمانش دور میکرد. آرامآرام بهسمت اتاقکی میرفت که برای تعویض لباس در اختیارشان بود. طبق معمول، اولین کسی بود که به این اتاق میرفت؛ پس بهسرعت لباسهایش را عوض کرد و لباس نارنجی رنگش را پوشید و با کلاه و دستکش و ماسک، بیرون آمد. جلوی اتاقک چند جاروی مخصوص با دستۀ بلند بود. یکی که نامش را روی آن چسبانده بود، برداشت. به دل خیابان زد تا به جنگ برگهای زرد خشکیدۀ روی زمین، لیوانهای یکبارمصرف وقوطیهای نوشابه، کاغذ ساندویچ و دیگر زبالهها برود و همگی را در کیسهای بزرگ، در بند کند.
گاهی از عرض خیابان حمله را شروع میکرد و گاهی از طول. هوا خنک بود و بوهای نامطبوع کمتر آزار میرساند. پشهها ومگسها و دیگر موجودات موزی هم کمتر پیدا میشدند. شروع کرد به جارو کردن به عشق شنیدن سمفونی برگهای خشکیده و زخمۀ جارویش که دائم این صدا را تولید میکرد:«خش،خش،خش،خش.»
گاهی قوطیهای فلزی نوشابه صدای یکنواخت برگهای زرد خشکیده را ناهمگون میکرد و در این بین دَنگی و تولوقی و کشیده شدنِ سوتی شکل قوطیهای فلزی به صداهای همگون اضافه میشد و خشونت موسیقی جاز و رپ را در ذهن زنده میکرد. اما او به این موسیقی عادت کرده بود؛ چون فقط صدای اجسامی بیآزار بودند که در خنکای صبح، خود را به او تسلیم میکردند.
کمکم دیگر رفتگران هم آمدند و هرکس در مکان خود، کارش را شروع کرد. در هنگام رد شدن،همه باهم سلامواحوالپرسی کردند و به او گفتند: «سلام ژیگولو.باز هم که نفر اولی!»
بعد، نفرِ بعد رسید و گفت: «سام علیکم اوسای خودم. آقای پاکیزه. آقا حمید.»حمید هم دور از هر ناراحتی و اخموتَخم با آنها احوالپرسی میکرد و میگفت: «مخلصیم داداش.اوغور بخیر.» بعد هم به کارش میرسید.
-متن از کتاب-
فرمت محتوا | epub |
حجم | 940.۰۰ بایت |
تعداد صفحات | 212 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۰۷:۰۴:۰۰ |
نویسنده | الهه روحی دل |
ناشر |