خوابوبیدار بودم که تلفن زنگ زد. به پهلو غلت زدم و توی تاریکی به ساعت گرد روی میز پاتختی نگاه کردم. خودش بود، ولکن هم نبود. میدانست خانهام و میدانست روی تخت، کنار تلفن دراز کشیدهام و خیره شدهام به گوشی. همهی اینها را میدانست. چشمهایم را بستم و گوشم را چسباندم به بالش. تلفن چندتا زنگ دیگر هم زد و ساکت شد. به خودم گفتم کاش همان دیشب، وقتی از خانهاش آمده بودم بیرون، گورم را گم میکردم و یکراست میرفتم شمال، یا میآمدم خانه، وسایلم را جمع میکردم و یک هفته دو هفتهای، هر چهقدر که میشد، از اینجا میرفتم. فرقی نمیکرد کجا، فقط میرفتم. شمال یا جنوبش فرقی نمیکرد. بعد فکر کردم حالا هم دیر نشده. بلند شوم، ساکم را ببندم و بزنم بیرون و همهچیز را هم بسپارم به سهراب و گلمریم. اگر همان موقع راه میافتادم، ساعت دوازده یا یک نمکآبرود بودم. تا فرداصبح هتل ونوس میماندم و بعدش هم، خبر مرگم، میرفتم یک جای دیگر.
خیره شده بودم به سقف که پارسِ سگ آقای خاقانی را شنیدم. یکآن با خودم گفتم بلند شوم و تا آقای خاقانی نزده بیرون، خودم را برسانم به او و مثل آن وقتها بزنیم به کوه و تا چشمهی نزدیک کافه کسرا بالا برویم. سرم را از روی بالش بلند کردم. خواستم بلند شوم که فکر کردم شاید برگشته و حالا دارد یکراست میرود سر میز صبحانه. گوشهایم را تیز کردم. کمی بعد پارس سگ قطع شد. دوباره به ساعت نگاه کردم و چشمم به گوشی موبایلم افتاد. حلقهی باریک طلا کنارش بود. دستم را دراز کردم و محکم به آن تلنگر زدم. صدای برخوردش را به دیوار و بعد به زمین شنیدم. چشمهایم را بستم. هنوز داشتم فکر میکردم بلند شوم ساکم را ببندم که خوابم برد و بعد باز زنگ تلفن بیدارم کرد. گوشم را چسباندم به بالش. ضربان قلبم تند شده بود. تلفن همینطور داشت زنگ میزد. دستم را دراز کردم و گوشی را برداشتم. آهسته گفتم: «الو!»
-متن از کتاب-
فرمت محتوا | epub |
حجم | 721.۰۰ بایت |
تعداد صفحات | 126 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۰۴:۱۲:۰۰ |
نویسنده | سیامک گلشیری |
ناشر |