
اتوبوس ایستاد. چراغهای سقفش روشن شد. راننده خمیازهای کشید و با صدای بلند خطاب به شاگردش گفت: «جعبهها را باز کن!» بعد که دید جوابی نیامد، دستش را روی بوق گذاشت. روی هر دو صندلی پشتِ سرِ راننده، دو نفر نشسته بودند. هر دو جوان که یکیشان با سَرِ تراشیده بزرگتر نشان میداد. آنکه کوچکتر بود به خوابِ عمیقی فرو رفته بود. حتی بوقِ گوشخراشِ اتوبوس هم بیدارش نکرد. آنکه بزرگتر بود سُقلمهای به کوچکتر زد: «پاشو رسیدیم!» بیرون سوزِ عجیبی میآمد. کوچکتر لبهایش میلرزید؛ غرولند کرد. بزرگتر گفت :
ـ «چی میگی برا خودت؟»
کوچکتر گفت: «خودم هم نمیدونم، اینم تاوون کارای تو. علافِ تو شدم!»
بزرگتر گفت: «سیبزمینیها له شده بودن، مگه نه؟»
کوچکتر گفت: «اگه بخوای هی اینو بگی، ول میکنم میرم ها؟»
بزرگتر گفت: «اگه تو نیای، پس با کی بیام؟»
کوچکتر غُر زد: «بر شیطون لعنت! حالا کجا بریم نصفهشب؟» و خواست طرف سواریهای اطراف گاراژ برود که رانندهای سِمِج گفت :
ـ «آقایون دربستی میرن؟»
بزرگتر گوشه آورکت کوچکتر را کشید :
ـ «مسافر نیستیم!»
کوچکتر که فقط میلرزید به بزرگتر نگاه کرد. جایی را بلد نبود. بزرگتر رفت آنطرف خیابان و ایستاد. کوچکتر مردّد آمد طرفش، نشست لب جدولِ خیابان، دستهایش را گذاشت لای پاهایش و میلرزید. بزرگتر فقط به روبهرو نگاه میکرد؛ مات. نور چراغها، بعد تاریکروشنِ خیابان.
کوچکتر گفت: «بریم مسافرخونه؟»
-از متن کتاب-
| فرمت محتوا | epub  | 
| حجم | 614.۰۰ بایت  | 
| تعداد صفحات | 201 صفحه  | 
| زمان تقریبی مطالعه | ۰۰:۰۰  | 
| نویسنده | کیومرث سلیمانی | 
| ناشر | پرسش | 
| زبان | فارسی  | 
| تاریخ انتشار | ۱۴۰۲/۰۶/۲۹  | 
| قیمت ارزی | 5 دلار  | 
| مطالعه و دانلود فایل | فقط در فیدیبو  |