همهی ما گاهی رها میشویم، فراموش میشویم، نادیده گرفته میشویم. میدانیم که در قبال عزیزترینهایمان مسئول هستیم و کاری از دستانمان ساخته نیست. اختیاری نداریم، مانند عروسک خیمهشببازی که بندهایش بریده و به حال خود رهایش کرده باشند. هرچه بیشتر تلاش میکنیم کمتر به دست میآوریم… هرچه جلوتر میرویم فقط اشتباهاتمان بیشتر میشوند…
رمان پلک بزن داستان زندگی زنی است فراموششده که میداند باید خود و دختر کوچکش را از میانه منجلابی تیره نجات دهد، اما هرچه تقلا میکند بیشتر فرومیرود. دستی از بیرون تمام اختیارش را از او گرفته و او را به حال خود رها کرده تا روزی از خواب برخیزد و دریابد که جز خاطرات شیرین گذشته چیزی برایش باقی نمانده… که همهچیز در یک چشمبرهمزدن از میان رفته…و تازه آغاز سرگشتگی است…
چه میشود اگر کسی که در دنیا بیشتر از همه دوستش دارید در خطر وحشتناکی قرار میگرفت، فقط و فقط به خاطر تو؟ سه سال پیش، دختر پنجساله تونی، ایوی، پس از ترک مدرسه ناپدید شد. پلیس هرگز نتوانسته او را پیدا کند. نه شاهدی بود، نه دوربین مداربسته و نه اثری. اما تونی معتقد است دخترش زنده است. و همانطور که او در سکوت شروع به مرور خاطرات پر رمز و رازش میکند، داستان کامل گذشته شروع به آشکار شدن میکند، و یک حقیقت ویرانگر.