کنار یکلنگهای در حیاط ایستاده و منتظر آمدن نسترن بودم. او که همراهم میآمد حق نداشتم از روی جدولهای کنار پیادهرو راه بروم و اگر ماشین مدلبالایی از خیابان رد میشد برای رانندهاش دست تکان بدهم. با هم که بودیم اگر بین ماشینهای پارکشدهٔ کنار خیابان یکی از آن خوبها را میدیدم نباید با ذوق میپریدم و اسمش را میخواندم. نباید چشمهایم را میبستم و تصور میکردم به جای ماشین هندلی و از ته دره درآمدهٔ خودمان مشغول رانندگی با آن هستم چون همهٔ این حالتها جیغش را درمیآورد و لقب «شرور، شرور» را به من میبست. همینطور که این پا و آن پا میکردم، همسایهٔ جدیدمان با لکسوس سفیدش از درِ ماشینروی ساختمان آمد بیرون. بوق زد و گفت: «تا یک جایی برسونمت شهاب جان!» از این بهتر نمیشد. فوراً تعارفش را در هوا زدم و پریدم بالا. کمی که دور شدیم به نسترن پیامک زدم من با دوستم رفتم.