نمیدانم چرا دلم میخواست زندگی یلدا را بنویسم. شاید به این خاطر که زندگیش پر از اتفاقهای تلخ و شیرین بود. همین هم باعث شد که به نوشتن زندگیش علاقهمند شوم. از طرفی هم، معصومیت خاصی در نگاهش بود. انگار که با چشمانش از من درخواست میکرد که زندگیش را بنویسم. نمیدانم دست سرنوشت بود یا هر چیز دیگری که پروژه تحقیقاتی من به این بیمارستان افتاد. به بیمارستانی که یلدا آنجا حضور داشت. روزی که قرار بود هرکدام از ما، طرح پایاننامهمان را به استاد ارائه بدهیم، هرگز به ذهنم نمیرسید که یک روزی ممکن است با یلدا آشنا شوم. روز اولی که وارد این بیمارستان شدم، نمیدانم به خاطر ترس خودم بود یا به خاطر حرفهای دیگران که در مورد بیمارستانهای اعصاب میزدند، دلم نمیخواست که پا توی بیمارستان بگذارم اما مجبور بودم. هر کاری کردم نتوانستم استاد را راضی کنم که این طرح را به من ندهد. هر چقدر به استاد توضیح دادم که من نمیتوانم، قبول نکرد. به ناچار با برگهای که مجوز ورود من به این بیمارستان بود، از دانشگاه بیرون زدم. خیلی عصبی بودم.