کاتب مصری روی شومینه نشسته است. این مجسمه سنگی را در سفری که چندین سال پیش به قاهره رفته بودم، خریدم. چهارزانو نشسته، کاغذ پاپیروس را روی زانو گذاشته و قلم به دست آماده نوشتن است. چشمان دانا و پریشانش انگار آینده را می بیند. او سمبل چیزی است که میخواهم در این کتاب درباره اش بگویم.
در کنار مردم مصر باستان، هر چیزی که نوشته میشد، حقیقت میپیوست.
فکرهای بزرگ، کار میکند!
در دهه۱۹۲۰ و۱۹۳۰، عناوین زیادی کتاب با داد و فریاد (گاهی به معنای درست واژه: پیروزی! کامیابی! و تو میتونی از پسش بربیایی!) به چاپ رسید که درباره «علم اندیشه» بود. مانند: تفکر کن و ثروتمند شو نوشته ناپلئون هیل، کتاب جادوی باور از کلود ام. بریستول، وقتی بشر فکر میکند از جیمز الن و بعدها در دهه پنجاه، جادوی فکر بزرگ نوشته دیوید جی.شوارتز. جالب است که تمام این کتابها هنوز چاپ میشوند و بعد از پنجاه، شصت و حتی هفتادسال هم هنوز بهراحتی در کتابخانهها قابل خریداری هستند. باوجوداینکه امروزه زبان آنها قدیمی شدهاست، مثالهای عجیب وغریب و تبعیضجنسی آشکارا در آن متون وجود دارند. به هر روی این کتابها هنوز هم در بین مخاطبان امروزی و مدرن تأثیرگذار و جذاب هستند.
کتابچهای در سال ۱۹۲۶ تحت عنوان «مؤثر است» نوشته اراچ جی. منتشر شده که تاکنون بیش از یک و نیم میلیون نسخه از آن به فروش رسیده است. این کتابچه قدرت ماندگاری طرفداران تفکر مثبت را به طور خلاصه شرح میدهد. این اثر جدا از رویکرد خوشبینانه و نابخردانه، پیام مهمی دارند که به شکل خلاصه در کتاب مطرح شده است:
اگر میدانید چه میخواهید میتوانید آن را داشته باشید.
بعد از سالهای زیادی که تحقیقات گسترده درباره مغز ما انجام شد، تمام دانش در دسترسمان درباره جسم پینهای، سیستم فعال کننده شبکهای و عملکرد ذهن انسان، هنوز هم وقتی میشنویم « چیزی مؤثر است» احساس بهت و شگفتی میکنیم.
بنویس تا اتفاق بیفتد، این جمله حس شگفتی را حفظ میکند و مبتنی بر همان حقیقت علمی کنونی است که تعیین هدف، تمرکز بر نتیجه، روشن و مشخص بودن آنچه در زندگی میخواهی، میتواند رؤیاهایت را محقق سازد.
عنصر کلیدی دیگری وجود دارد که وارد عمل میشود، عنصری که در هر یک از این کتابهای ماندگار مشترک است، اولین قدم در همه آنها نوشتن هدف است.
داستانهای مشاهیر
من همواره داستانهای شگفتآوری درباره افراد مشهور میشنوم که قبل از رسیدن به این میزان از شهرت، رؤیاها و اهداف خود را مینوشتند.
جیم کری به تپه های هالیوود رفت و چکی به ارزش ده میلیون دلار برای خودش نوشت و در خط یادداشت آن نوشت «برای خدمات ارائهشده». خیلی پیشتر ازاینکه چنین مبلغی برای یک فیلم به او بدهند، مدتها چک را با خودش حمل میکرد. او اکنون یکی از ثروتمندترین مردان صنعت سینماست که دستمزدش، بیست میلیون دلار برای بازی در یک فیلم است.
جیمکری حرکت اثرگذاری را پیش ازاینکه پدرش را دفن کنند، انجام داد و چکی که برای خودش نوشته بود را در جیب کت پدرش گذاشت.
اسکات آدامز، خالق داستان دیلبرت، مجموعهای از رؤیاهای ثبتشده دارد که یک به یک به حقیقت پیوستهاند. آدامز میگوید وقتی اهدافتان را یادداشت میکنید، اتفاقاتی را خواهید دید که احتمالاً تحقق هدفتان را افزایش میدهد.
آدامز به عنوان یک کارگر پست فناوری که در اتاقک شرکتهای بزرگ آمریکا کار میکرد، مدام پشت میز دفترش نقاشی میکرد. سپس شروع کرد به نوشتن «من یک کاریکاتوریست سندیکا (اتحادیه صنفی) خواهم شد»، آنهم پانزده بار در روز. پس از ردشدن و شکستهای بسیار، مقاومت کرد و بالاخره موفق شد و قراردادی را تحت عنوان کاریکاتوریست سندیکا امضاء کرد. بعدازآن شروع کرد به نوشتن «من بهترین کاریکاتوریست روی زمین خواهم شد».
چطور میتوانیم درباره او قضاوت کنیم؟
خب، دیلبرت تقریباً در ۲۰۰۰ روزنامه در سراسر جهان چاپ میشود. وبسایت دیلبرت زون روزانه ۱۰۰۰۰۰ بازدیدکننده دارد. اولین کتاب آدامز به نام «اصل دیلبرت»، بیش از یک و نیم میلیون نسخه فروخت. محصولاتی از پد ماوس گرفته تا فنجان قهوه و تقویمهای رومیزی، براساس شخصیتهای دیلبرت همه جا هستند و حتی یک برنامه هفتگی در تلویزیون هم دارد.
اکنون اسکات آدامز پانزده بار در روز مینویسد: «من برنده جایزه پولیتزر خواهمشد».
سوزی اورمن، معجزهگر اقتصادی، نویسنده کتاب شماره یک پرفروش نیویورک تایمز، « ۹ قدم به سوی آزادی مالی» و مهمان همیشگی برنامه اپرا، میگوید که چگونه شروع به کار کرد. او در مریل لینچ شغلی پیدا کرد و ازاینکه نتواند سهمیه فروش خود را تأمین کند وحشتزده بود. بیشترین پولی که او تا آن زمان به دست آورده بود، چهارصد دلار به عنوان پیشخدمت بود.
«من آنچه را میخواستم، ابتدا روی کاغذ نوشتم،. هرروز صبح پیش از رفتن به سر کار، بارها و بارها مینوشتم: من جوان، قدرتمند و موفق هستم و حداقل ۱۰۰۰۰ دلار در ماه درآمد خواهم داشت».
حتی وقتی درآمد او ازاین رقم هم بالاتر رفت، او این جمله را با خودش همهجا تکرار میکرد.
«مانند یک سمبل شانس، من پیام ترس را جایگزین کردم و باور کافی نبودنم را با پیام امکانات نامحدود جایگزین کردم».
و نوشتن حقیقت جدید او به تحقق آن کمک کرد. چیزی که الهامبخش من برای نوشتن این کتاب بود را در خانهام یافتم. پیتر، پسر دوازدهسالهام یک روز باحالتی پریشان و تکهای کاغذ پیش من آمد.
«این فهرست مال دو سال پیش است و وقتی داشتم اتاقم را مرتب میکردم، پیدایش کردم. نمیدانم چطور! ولی هر چیزی که توی لیست نوشته بودم به حقیقت پیوست و کاملاً فراموش کرده بودم که چنین چیزهایی نوشتم».
در فهرستی که یادداشت کرده بود، تمرینات کاراته را داشت که در این دو سال آنها را گذرانده بود، تلاش برای گرفتن یک نقش در نمایش مدرسه بود، یک شب در پارک خوابیده بود و همه اینها دقیقاً طبق فهرستی بود که به کل فراموشش کرده بود.
تجربه پیتر من را به فکر فرو برد و متوجه شدم که همین پدیده در زندگی من هم اتفاق افتاده است. در هفتهای پرهیجان و بهیادماندنی از زندگیم، موفق شدهام کتابهایم را در برادوی نیویورک امضاء کنم، به پشت صحنه اپرای متروپولیتین بروم، با مخاطبان چندمیلیونی در رادیو مصاحبه کنم و بهطور زنده اجرای پلاچیدو دومینگو را در یک اپرای طولانی بشنوم. تا زمانیکه به ساحل غربی برگشتم، مثل پیتر فهرستی از اهداف قدیمیام را پیدا کردم که فراموشش کرده بودم. همه کارهایی که بهتازگی انجام داده بودم در آن لیست بود.
داستان لیست پیتر و لیست اهداف خودم را در فصلی از کتاب «قلبت را به روی کاغذ بگذار» آوردهام. در فصلی دیگر از همان کتاب، « اصل جو بیکفش» به موضوع همزمانی یا تقارن یا آنچه به نظر تصادفی میآید، با نقل این جمله از مزرعه رؤیاها، «اگر آن را بسازی او خواهد آمد» اشاره کردهام.
ساختن آن چیزی که میخواهید قبل از رسیدن به آن، در واقع قدم گذاشتن باایمان است، همانطور که نوشتن آن نشان میدهد شما معتقدید که دستیافتنیاست.
دو فصل شروعی برای تحقیق من در مورد قدرت نوشتن چیزها برای تحقق آنها و پیدایش این کتاب بود.
من چه کسی هستم که این را به شما بگوییم؟
بگذارید کمی درباره گذشتهام به شما بگویم. من دکترای رشته ادبیات انگلیسی دارم و در دانشگاههای نیویورک، لسآنجلس، سیاتل، لثبریج استان آلبرتا در کانادا تدریس کردهام. اولین کتاب من «نوشتن در دو طرف مغز» به مشکلات اهمالکاری و اضطراب نوشتن میپردازد. موضوع کتاب درباره تمایز میان نوشتن و ویرایش است. این کتاب به شما میآموزد که ابتدا بنویسید، سپس کلمات خود را صیقل دهید نه اینکه هردوی آنها را همزمان انجام دهید. «نوشتن در دو طرف مغز» نحوه مصاحبه با منتقد را شرح میدهد، آن صدای گیرای درونی که میتواند شما را عقب نگه دارد و مفهوم تندنویسی را معرفی میکند که به معنای بیتوجهی به منتقد درونی و نوشتن با تمام سرعت است.
در پانزده سال گذشته، کارگاههای آموزشی برای شرکتهای بزرگ در سراسر کشور و ارائه در انجمنهای ملی برگزار کردهام. در پی آن بود که کتاب دوم من: « قلبت را روی کاغذ بگذار» تکامل یافت. هنگامیکه مردم مفاهیم نوشتن روان را که من به ایشان آموزش داده بودم، درک کرده و از آن استفاده کردند، اغلب به من میگفتند: «این آموزشها در مورد نوشتن، در واقع در مورد زندگی کردن است».
قلبت را روی کاغذ بگذار، آزادی نوشتن را در روابط اعمال میکند و نشان میدهد که چگونه در این دنیای پیچیده در رابطه با افراد بمانید. دو مفهوم موجود در آن اثر که در اینجا بیشتر بررسی میکنم عبارتند از: نوشتن از طریق وضوح و اینکه چگونه به نوشتن اجازه دهیم به ما کمک کند که فکر کنیم.
این داستانها از کجا میآیند؟
زمانیکه تصمیم گرفتم این کتاب را بنویسم، به نظر میرسید داستانهایی که در آن آمده به دنبال من بودند. تقریباً به همان شیوهای که خوانندگان این کتاب متوجه میشوند جهان با آنها همکاری میکند. چطور ممکن است چنین نباشد؟ کتاب درباره ماجراهایی است که اتفاق میافتد، خودش باید یک ماجرا باشد.
داستانها میرسیدند و صدایم میکردند، هر تماس تلفنی مفید بود. نه نفر از افرادی که اینجا ماجرایشان را تعریف میکنم، زمانی که این کتاب را به ناشر پیشنهاد دادم، حتی آنها را نمیشناختم.
یکی از این افراد نویسنده پرفروش و مشهور الین سنت جیمز بود. به توصیه یک دوست مشترک با من تماس گرفت. مصاحبهای که با او انجام دادم، بهشدت هیجانزدهام کرد. بعد از صحبت با او آنقدر شگفتزده بودم که بهسختی میتوانستم سر جایم بنشینم. چه چیزی درونم شکلگرفته بود که آنقدر شدید به تکاپویم میانداخت؟
اول این خود الین بود، یک فرد پرانرژی. او صدای جهشهای بزرگ و عظیم را ممکن ساخت (شخص بامزهای بود). علاوه بر این، در صحبت با او، دید واضحی داشتم که داستان او بخش مهمی از کتابم را شکل خواهد داد و نه یک بلکه دو بخش از کتابم را به خود اختصاص میدهد. ( فصل ۱۷ و ۱۸). وقتی نوشتن این دو فصل را تمام کردم، متوجه شدم که تا هفته گذشته آن دو فصل را در کتابم نداشتم. این همان بخشی است که بیشتر به وجدم میآورد، بهراحتی چیزی را در دست دارم که به آن احتیاج داشتم. کار حتی زمانی که آن را مینوشتم، بسط پیدا میکرد.
بنویس تا اتفاق بیفتد تقریباً در کافههای سیاتل نوشته شد. بسیاری از داستانها از تمایل من به نوشتن در رسانهها بیرون میآیند. بهعنوانمثال، داستان نوار موسیقی جایمی در فصل ۲۰ و آپارتمان رؤیایی ماریا در فصل ۸.
وقتی همراه با قهوه و در فضای کافه مینویسید، زندگی در اطراف شما جریان دارد. پس طبق دستور خودم عمل کردم و زمانیکه به یک داستان خوب احتیاج داشتم، بهسادگی آن را یادداشت کردم. برای مثال وقتی داشتم حکایات را جمعآوری میکردم تا اصول این کتاب را به تصویر بکشم، متوجه شدم چیزی کم است. یک روز صبح نوشتم: «من به یک داستان روستایی از آمریکای میانه احتیاج دارم. میخواهم خوانندگانم بدانند این تکنیکها برای همه کار میکند، چه در یک شهر بزرگ و چه در شهر کوچک.»
دو روز بعد پشت خط تلفن دفترم خانمی به اسم ماریان از نوادا بود (جمعیت ۱۰۰۰ نفر). او کتابهای دیگر من را خوانده بود و میخواست بداند برای برگزاری کارگاه به نوادا میروم یا نه.
وقتی شروع به صحبت کردیم او خیلی زود روایت قابلتوجه درباره رؤیایی ناممکن برای من تعریف کرد. ماریان رؤیایش را قبل از وقوع آن یادداشت کرد. داستان تکاندهنده ماریان، کلیدی برای نوشتن فصل ۱۴ بود.
چگونه با این کتاب ارتباط بگیریم؟
بعضیها دفترچه دارند، بعضی ایدههایشان را روی دستمالکاغذی مینویسند، پشت پاکتها، صفحات پاره شده دفتر یا هر کاغذ ضایعاتی دیگری که دم دستشان باشد. در مورد نوع کاغذی که از آن استفاده میکنید نگران نباشید که باید یک دفترچه مرتب صحافی شده باشد یا لوازمتحریر خاصی را در دست داشته باشید. هر نوع کاغذی، خطدار یا بدون خط، باکیفیت یا معمولی، دفترچه یا چیزی غیر آن، هر نوع قلم با هر مدل جوهر و رنگ مناسب است. تنها قانون من این است که هرچه یادداشت کردید، زیرش خط بکشید. (هر لباسی دوست دارید انتخاب کنید، هیچ محدودیتی وجود ندارد).
شاید شما ایده اصلی را پیدا کردهاید. این یک مسابقه نیست که شما در آن ببازید و برای پیروز شدن بهصورت خوانا بنویسید، از قوانین پیروی کنید و روی کارتهای ۳ در ۴ بنویسید. شما آن را به هر شکلی که دوست دارید مینویسید و همان نتیجه را میگیرید.
جیم کری یکبار آن را نوشت و در جیبش گذاشت، اسکات آدامز و سوزی اورمن آن را بارها در روز مینوشتند. پسرم آن را نوشت و گمش کرد. من میگویم هر کس میتواند انجامش دهد و هیچ راه درست و اشتباهی درباره آن وجود ندارد. چراکه هرکس این کار را متفاوت انجام میدهد و نتیجه میگیرد.
این یک مسئله ایمانی است
در پارکینگ کلیسا یک برچسب با یک نوشته جالب پشت یک ماشین دیدم که روی آن نوشته بود «خیر است» و آن را یادداشت کردم که فراموشش نکنم.
دیدن این جمله لبخند بر لبانم نشاند.
«خیر است» فلسفه همین کتاب است. پیشفرض من همین است که چیزهای خوب اتفاق میافتد و زندگی روایتی است که شما در نوشتن آن دست دارید.
ما خیلی درگیر ظاهر هستیم، اما چیزی که اهمیت دارد ایمان به این است که «خیر اتفاق میافتد».
آیا درباره مراسم دفن مجسمه سنت جوزف در حیاط خانه که موجب سرعت در به فروش رسیدن خانه میشود، چیزی شنیدهاید؟
بسیاری از افرادی که میشناسم به صحت آن سوگند میخورند و حتی انجمنهای پرطرفداری در نیویورکتایمز و مجله تایم درباره آن مقالاتی نوشتهاند.
زمانیکه برای فروش خانهام آماده میشدم، از اینکه خانه را در شرایط بنگاه نگهدارم، متنفر بودم که مثلاً مراقب باشم آینهدستشویی کثیف نباشد و غریبهها در اتاقهایشخصیام قدم بزنند بیزار بودم. تا حدودی با خجالت به فروشگاه هدیه کاتولیک محلیمان به نام «به خاطر بهشت» رفتم تا مجسمه سنت جوزف را بخرم.
وقتی به اگنس صاحب مغازه گفتم چه میخواهم، از چیزی صحبت کرد که در موردش نشنیده بودم. اگنس گفت باید در جایی که مجسمه سنت جوزف را میکارید، یک نشانه هم بگذارید و بعد از فروش خانه نشانه را برمیدارید و در خانه جدید خود بهعنوان افتخار قرار دهید. چون نگران درست انجام دادن مراحل کار بودم شروع به پرسیدن سؤالهای مختلف از اگنس کردم.
آیا مجسمه باید گرانقیمت باشد؟ از چوب کندهکاریشده و با دست نقاشیشده باشد؟ یا یک مدل کوچکتر و ارزانتر هم میشود؟ یک مجسمه پلاستیکی هم کارایی دارد؟ به کدام طرف باید باشد؟ کوچه یا خیابان؟ آیا جعبه شنی هم خوب است؟
اگر صادق باشم، باید بگویم دل دفنکردن آن را نداشتم. آیا ایرادی دارد دور آن پارچه بپیچم یا اگر در کیسهای پلاستیکی هم قرارش دهم، باز اثر دارد؟
گذاشتن آن در خاک به نظرم ایده خامی بود؛ اما شاید تماس با خاک لازم باشد. آیا باید قبل یا بعد از در خاک گذاشتن مجسمه را متبرک کنم یا اصلاً نیازی به این کار نیست؟
اگنس گفت اگر نمیخواهی نیازی نیست آن را دفن کنی، سنت جوزف قدیس حامی خانوادهها و خانههاست. اگر از او کمک بخواهید به شما کمک خواهد کرد و در کنارتان خواهد ماند. دفن کردن او اهمیتی ندارد، بلکه درخواست کمک از سنت جوزف و ایمان به اوست که به یاری شما میآید.
گفته اگنس خیلی به دل من نشست.
مجسمهای پلیمری از سنت جوزف را در قفسه شیشهای ورودی خانه در کنار تابلوی سهگانهای از مدونا و مجسمه الهه کوآنیین که سه نسل در خانواده ما بود، گذاشتم که در قفسه پایین، مجسمه کوچکی از سلکیت، نگهبان معبد شاهتوت قرار داشت.
روز یکشنبه را برای دیدار خریدارها معین کردم و بنگاهدار تابلوی «برای فروش» را روی چمن قرار داد. قرار بود بازدید اولیه روز پنجشنبه باشد. حتی فکر کردن به آنهم من را میترساند. میدانستم چه میخواهم، بااینکه محال به نظر میرسید. انگار میخواستم خانهام را بفروشم بدون آنکه آن را برای فروش بگذارم.
چهارشنبه صبح مجسمه سنت جوزف را روی قفسه گذاشتم و دخترم کاترین را پیش متخصص ارتودنسی بردم. در اتاق انتظار نقشه کامل خودم را مرور کردم و آن را طوری چیدم که انگار قبلاً اتفاق افتاده است.
«زنی در همسایگی خودم، یک آدم غریبه، خبردار شده قصد فروختن خانه را دارم. چهارشنبه عصر همراه شوهرش میآید و خانه را به قیمت بیشتر از قیمت تعیینشده میخرد.»
چهارشنبه صبح درست همین کلمهها را در دفتر یادداشت بزرگ و قهوهایرنگم نوشتم و چهارشنبه شب دقیقاً همان نقشهای که تصور کرده بودم اتفاق افتاد، البته با یک فرق خوب. وقتی زن مشغول دیدن خانهام بود دو زوج دیگر هم برای دیدن خانه آمدند و بعد از یک ساعت هر سه زوج با بنگاهدار آمدند و همه قیمتی بیشتر از قیمت معین شده پیشنهاد دادند. وقتی داشتیم درباره پیشنهاد خریدارها مذاکره میکردیم تا بهترین پیشنهاد را انتخاب کنیم مجسمه کوچک سنت جوزف محترمانه روی میز آشپزخانه نشسته بود. درست تا آخر شب چهارشنبه خانهام را فروختم و احتیاج نشد آن را به مشتری دیگری نشان دهم.
راه درست یا غلطی برای انجام زندگی وجود ندارد، زندگی داستانی است که شما هم در نوشتن آن نقش دارید. پس بیایید شروع کنیم.