از حضورش در بیمارستان عصبانی است. درست در دقایقی که بزرگترین معاملۀ زندگیاش را انجام میدهد و در یک قدمی موفقیتی ایستاده است که هر انسانی در زندگی آرزویش را دارد، تمام رؤیاهایش متوقف شده و دیگر آن را نمیخواهد، دلش میخواهد به همراه آندیا و رایان به خانه برگردد و افقهای تازهای را تجربه کند؛ دلش برای دوران کودکیاش تنگ میشود. پانزده سال اول زندگیاش چون بنای محکمی بود که پی آن متشکل از پدربزرگ نابغهای بود که ریاضیات و کار را به یکدیگر آمیخته بود و سر دیگر آن در دامان پیرزنی قوی و پاکدامن چون لیا بود، نمونۀ واقعی یک زن قوی با لبخندی واقعی!