پدر همیشه میگفتند «تو پدر سوخته صدات خیلی ظریفه.» ظریف نمیگفتند. نرم شاید یا همان ظریف بود انگار. میگفتند صدای من مثل فرشتههاست. میگفتند تا میتوانی کم حرف بزن. من اینقدر کم حرف زدهام که همیشه به خصوص شبها این ترس به جانم میافتد که آخرش روزی صدایم را گم خواهم کرد. بعضی وقتها احمقانه است، دستم را جلو دهنم میگیرم و صدایی از دهانم خارج میکنم. حرف نیست. کلمه نیست. همین که تارهای صوتی کار کند خیالم راحت میشود. من آن روز هم گفتم که از لال شدن نمیترسم. آدم لال صدایش را گم نکرده او حرف میزند، گیرم مخاطبش فقط خودش باشد. اما آدمی که صدایش را گم کرده باشد، مثل مردهای است که رفته باشد خواب گردی شبانه.
طبق معمول اول خوب شروع شد ولی بعد به نوشتن اوهام ذهن مشوش نویسنده ختم شد. ضمن این که به زعم بنده نویسنده از جنس مخالف هیچ وقت نمی تونه در مقام راوی از عهده ی داستان گویی بربیاد.