تقدیم به گلرخ، با عشق و نفرت، داستان نویسندهای است که به دعوت زن سابقش رهسپار جلسهای در یکی از شهرهای شمالی ایران میشود تا قسمتهایی از آخرین رمانش را بخواند.
ماجرای این رمان تنها در یک شب اتفاق میافتد.
- بخشی از کتاب:
گمانم بیست دقیقهای تا چالوس فاصله داشتم که زن سابقم تلفن کرد. گفت: «کجایی؟» «چیزی دیگه نمونده.» «یعنی کجایی؟» «نزدیکم. فکر کنم چهار پنج کیلومتر مونده برسم چالوس.» «کجا نزدیکی! یه ساعت دیگه داری.» «آره، همین حدودها.» چند لحظه سکوت کرد. بعد گفت: «دیر راه افتادی. ببین، جیپیاسِتو روشن کن. لوکیشنو برات فرستادم. توروخدا این کارو بکن. اینجا همه منتظرن.» «باشه. برسم چالوس روشن میکنم.» «روشنش کن. همین حالا روشنش کن. بزن کنار و روشنش کن. یهبار هم که شده به حرفم گوش بده. یهراست از چالوس میآردت اینجا.» «گفتم که، روشنش میکنم. مطمئن باش.» دوباره سکوت کرد. گفتم: «گلرخ!» شنیدم که داشت با کسی حرف میزد. بعد گفت: «منتظرتیم.» و قطع کرد. گوشی را انداختم روی صندلی کناری و زل زدم به جلو. داشتم میرفتم به جلسهای که زن سابقم برای آخرین رمانم ترتیب داده بود. دلم نمیخواست بروم. سالها بود که پا به هیچ جلسهای نگذاشته بودم، نه برای کتابهای خودم و نه کتابهای دوستانم. تا اینکه آن شب زن سابقم تلفن کرد و گفت اینجا، توی محفل ادبیشان، همه میخواهند چند خطی از رمان را با صدای خودم بشنوند. گفتم فصل اول را میخوانم و ضبط میکنم و برایش میفرستم. یکی دوتا عکس جدید هم که نزدیک دریاچهی چیتگر گرفته بودم همراهش میفرستم. «میخوان خودتو ببینن.» «تو که میدونی. من اهل جلسه و اینجور چیزها نیستم.» «آره، تو اهل خیلی چیزها نیستی، ولی این یکی رو بیا. واقعاً میخوان ببیننت. خبری هم از اون جَوونمَوونهای تهرونی نیست. یه مشت پیرپاتالن، ولی خوانندههای واقعیان. دلشون میخواد ببیننت. کلی به من التماس کردن.»...