تو دفترم سرگرم مطالعهٔ پروندهها بودم؛ تقهای به در خورد و منشیام -خانم یوسفی- وارد شد؛
-قربان! جناب سرهنگ فرمودند هر کاری دستتونه بذارید کنار و سریع تشریف ببرید دفترشون.
تعجب کردم، رئیس این وقت صبح با من چیکار میتونه داشته باشه که گفته هرکاری دستمه بذارمش کنار و سریع به دفترش برم؛ پروندهها رو همون طوری روی میز گذاشتم وکیفمو برداشتم؛ به طرف اتاق رئیس رفتم.
- سلام جناب سرهنگ! با من امری داشتید؟
-. بله سروان! کار مهمی باهات دارم؛ بشین.
وقتی روی صندلی نشستم چند لحظه سکوت بینمون برقرار شد به چهرهٔ رئیس نگاه کردم که متفکرانه سرشو پایین انداخته بود و داشت پروندهای رو ورق میزد، منتظر موندم تا اینکه رئیس شروع به صحبت کرد..
- رحیمی! این یه پروندهٔ ناقصه که مربوط به یه زندونیه متهم به قتله، چند وقته دیگه هم دادگاهشه از روی این پرونده نمیشه مجرم بودن یا نبودنش رو ثابت کرد؛ البته چند بار دیگه هم دادگاه رفته ولی چون مدارک کامل نبوده؛ صدور رأی دادگاه به زمان دیگه موکول شده؛ اما این دادگاه آخره و آگه نشه بیگناهیش رو ثابت کرد با وجود همین مدارک و شواهد کم محکوم به قصاصه؛ چون بیشتر مستندات حاکی از گناهکاری اونه. اما من به شخصه تاحدودی حدس میزنم این زندانی بیگناهه، ولی بر اثر یه اتفاق به زندان افتاده. البته خودش راجع به این اتفاق سکوت کرده و چیزی نمیگه علت سکوتشو نمیدونیم. با اینکه چند بار مستقیم بهش گفتیم که سکوتش به ضررش تموم میشه؛ ولی بازم سکوت کرده. حالا کاری که با تو دارم اینه بری زندون و باهاش طرح دوستی بریزی. جوری که بتونی ازش اطلاعات به دست بیاری اینکه چه جوری بهش نفوذ کنی با خودته؛ فقط یادت باشه این آخرین فرصتشه؛ ما میخواهیم بدونیم اصل ماجرا چیه؟ تو باید این کار رو انجام بدی؛ زمان زیادیم نداری! باید در عرض یک ماه پروندهش بسته بشه؛ هر چیزی رو هم که بخواهی در اختیارته؛ قرار شده به عنوان مجرم وارد زندون بشی؛ همه چیز هماهنگ شده؛ حتی جوری برنامه چیدیم که تخت خواب تو بالای سر اون زندانی که اسمش باران هست باشه. فکر کنم همه چیز رو بهت گفته باشم؛ فقط بازم بهت میگم تمام سعیتو کن که یه بیگناه اشتباهی تاوان گناه یکی دیگه رو نده؛ تو تمام سعیتو کن بقیهاش با خدا! متوجه شدی؟ اگه سوالی هم داری بپرس؛ فقط یادت باشه هر هفته باید بهم گزارش بدی.
-بخشی از کتاب-