از دانشگاه اومدم بیرون، موقع رد شدن از خیابان تمام حواسم پرت شاخه گل زیر برف پاککن بود؛ گل رو برداشتم چند روز بود این کار تکرار میشد و هربار اطرافم رو نگاه میکردم و حسی تو دلم میگفت شاید مردی که منتظرش بودم برگشته، اما دیگه مطمئن شده بودم کار اون نیست، چون بعد این همه مدت بالاخره خودش رو نشون میداد.
گل رو روی زمین انداختم و با حرص لگد کردم. یکی زد به شونم، با ترس برگشتم سارا بود.
-بخشی از متن کتاب-