طعــم محبــت پــدری را داشــت با جان و دلــش مزهمــزه میکرد و لــذت میبرد که روزگار حســود بــه ایــن عشــق پدر و فرزنــدی هم حســادت کرد و پــدر مهربانش را کــه همــۀ امید و قوت قلبش بود از او گرفت. مرگ پدر برای همۀ خانواده ســخت بــود و بــرای آن که دختر تهتغاری و همیشــه مورد مهر و محبت پدر و خانواده بود سختتر. دیگر در خانه خبری از خندههای مستانۀ او نبود. بیشتر اوقات به کنج خلوتی میرفت و در تنهایی خودش خاطرات شــیرینش را با پدرش مرور میکرد. شب با یاد پدر می شب با یاد پدر میخوابید و صبح در خوابید و صبح درحالیکه اسم پدرش بر زبانش جاری می که اسم پدرش بر زبانش جاری میشد از خواب بیدار میشــد. حتی معلم و مســئولین مدرســه هم که همیشــه از هوش و استعدادش تعریف میکردند.