مهران مدتی تو نگاه کیمیا غرق شد، لبهاش رو به هم فشرد و گفت: «اون منو نمیبینه، هیچوقت ندید، حتی وقتی روبهروش نشستم و گفتم عاشق و شیفتهشم، بازم نفهمید.»
کیمیا نفس بلندی کشید، ابروش رو بالا انداخت و گفت: «بعضیا کلاً نفهمن، کورن، مگه میشه این همه عشق رو ندید و حس نکرد. وقتی کل زندگیت رو برای یه نفر فدا میکنی و اون نمیفهمه، دیگه کاریش نمیشه کرد، متأسفم واقعاً!»
مهران خندۀ کوتاهی کرد و گفت: «اما من از اون نفهمترم و به دوست داشتنش ادامه میدم؛ میدونی، خیلی عاشقشم، خیلی! هر لحظه که میگذره، بیشتر پی میبرم که چقدر برام عزیزه!»
کتاب خوبی نبود، اصل داستان خیلی مسخره بود شخصیت پردازیو احساسات مربوط به مردهای داستان خییلی ضعیف بود
نثر نامنظمی داشت نه صمیمی بود نه ادبی
خواننده یک دنیای تخیلی رو متصور شده بود
و هیچ اطلاعاتی راجع بهمواردی که مطرح میکرد
نداشت مثلا در مورد لندن و فضاها رو تخیلی متصور شده بود بطور کلی پیشنهاد نمیکنم
از خرید کتاب پشیمونم