مهران مدتی تو نگاه کیمیا غرق شد، لبهاش رو به هم فشرد و گفت: «اون منو نمیبینه، هیچوقت ندید، حتی وقتی روبهروش نشستم و گفتم عاشق و شیفتهشم، بازم نفهمید.»
کیمیا نفس بلندی کشید، ابروش رو بالا انداخت و گفت: «بعضیا کلاً نفهمن، کورن، مگه میشه این همه عشق رو ندید و حس نکرد. وقتی کل زندگیت رو برای یه نفر فدا میکنی و اون نمیفهمه، دیگه کاریش نمیشه کرد، متأسفم واقعاً!»
مهران خندۀ کوتاهی کرد و گفت: «اما من از اون نفهمترم و به دوست داشتنش ادامه میدم؛ میدونی، خیلی عاشقشم، خیلی! هر لحظه که میگذره، بیشتر پی میبرم که چقدر برام عزیزه!»