ترانه با پژوی یشمی مدل ۱۹۷۵ پیچید داخل خیابان فرعی. از روبرو پراید سفیدرنگی پیدایش شد. آنقدر سریع آمد که ترانه در آخرین لحظه فقط توانست فرمان را به سمت راست بچرخاند. در همان لحظه در ماشینی که کنار خیابان پارک بود، باز شد و هیکل درشت و سنگین پژو در را مچاله کرد. ترانه با شنیدن صدای جیغ دختربچه، حس کرد که مغزش یخ زد. خودش را در میان زمین و آسمان فرورفته در مهی غلیظ، در پرواز دید. موهای بلند و طلائیش صورت او را پوشانده بود. هوا و زمینیخ زد.
ترانه با صدای جیغ خودش، هوشیاری آمد به سراغش و همزمان درجا خشکش زد. از درد مچ پای راستش، نفسش به شماره افتاد. ماشین چند متر جلوتر به تنه درختی برخورد کرده و ایستاد. چند نفر به سمت پژو دویدند. پسر جوانی در سمت راننده را باز کرد.
-باید بیاریمش بیرون.
نفس ترانه به شماره افتاده بود. زن میانسالی پسر را کناری زد و سرش را داخل پژو برد.
-چی شد دخترم، خیلی صدمه دیدی؟
ترانه چشمهایش را باز کرد. هنوز بدنش سرد بود. دستش را گذاشت روی پای راستش برد و نالید.
-آخ مچ پام
و به پشتی صندلی تکیه داد و از حال رفت.
زن خودش را به داخل کشید و دولا شد روی پاهای ترانه. بهآرامی پاهای او را وارسی کرد.
- پاهات که سالمه. فقط ترسیدی. چقدر رنگت پریده.
و دست کشید بهصورت رنگپریده ترانه.
بعد قد راست کرد و ادامه داد:
-ماشینشم همینطور.
مردی میانسال بالباس ورزشی جلو آمد و دستی روی کاپوت ماشین کشید.
-بخشی از کتاب-