- بخشی از کتاب:
داوود زیرِلب با خودش میگفت و عصایِ کوتاهِ زردرنگی که در دست داشت به زمین میزد و بهدشواری راه میرفت مانندِ اینکه تعادلِ خودش را بهزحمت نگهمیداشت. صورتِ بزرگِ او رویِ قفسهِ سینهِ بر آمدهاش میانِ شانههایِ لاغرِ او فرو رفته بود. از جلو، یک حالتِ خُشک، سخت و زننده داشت: لبهایِ نازک بههمکشیده، ابروهایِ کمانیِ باریک، مژههایِ پائیناُفتاده، رنگِ زرد، گونههای بَرجستهِ استخوانی. ولی از دور که به او نگاه میکردند، نیمتنهِ چوچونچهِ او با پُشتِ بالا آمده، دستهایِ درازِ بیتناسب، کلاهِ گشادی که رویِ سَرش فرو کرده بود، بهخصوص حالتِ جدّی که بهخودش گرفته بود و عصایش را بهسختی بهزمین میزد بیشتر او را مُضحک کرده بود.
او از سرِ َپیچِ خیابانِ پهلوی انداخته بود در خیابانِ بیرونِ شهر و بهسویِ دروازهدولت میرفت، نزدیک غروب بود، هوا کمی گرم بود. دستِ چپ جلوی روشنائی محوِ این پایانِ غروب، دیوارهای کاهگِلی و جِرزهایِ آجری در خاموشی سربهسویِ آسمان کشیده بودند.
دستِ راست خندق را که تازه پر کرده بودند، در کنارِ آن فاصلهبهفاصله خانههایِ نیمهکارهِ آجری دیده میشد. اینجا نسبتاً خلوت و گاهی اتومبیل یا دُرُشکهای میگُذشت که با وجودِ آبپاشی، کمی گردوغبار به هوا بلند میکرد. دو طرفِ خیابان، کنارِ جویِ آب، درختهایِ تازه و نوچه کاشته بودند. او فکر میکرد میدید از آغازِ بچّهگیِ خودش تاکنون همیشه اسبابِ تمسخُر یا ترحُّمِ دیگران بوده...