برای بار صدم پلههای اقامتگاه بومگردی را بالا رفتم. از صبح مثل کرم به خودم لولیده بودم. همین که گوشی همراهم پیشم نبود داشت دیوانهام میکرد. از بالای بالکن چوبی که یک رنگ آبی ملایم روحبخش رویش پاشیده شده بود، ماهرخ را نگاه کردم.
گرچه در آن لحظه هیچ چیز برایم ملایمتر و روحبخشتر از اینکه بتوانم ذرهای به داراییام بیفزایم نبود. به مرغداری سر زده و تمام بال و پرهایشان را از نظر گذرانده بودم، حرکات دیوانهوار خرگوشها و چشمهای نارنجیشان را زیر نظر گرفته بودم، داخل چاهی که با آب باران پر میشد هی خم شده و عکس خودم را در آینهمانندی که ته آن درست شده بود، نگاه کرده بودم. صد بار از جلوی کتابخانهای که در طبقهی بالا، تنهایی فلاکت باری را تجربه میکرد رد شده بودم اما هیچ کدام فایده نداشت و آن عمارت برایم همچون زندانی میآمد که تحمل یک ساعتش هم سخت بود چه برسد به یک روز!
هوا رو به تاریکی و سرما میرفت، رفتم و کنار نیمکتی که ماهرخ با آرامش رویش نشسته و در کتابی قطور فرو رفته بود خمیدم و کمی دستهایم را روی آتشی که از میان یک حلبی سوراخدار به هوا بر میخواست گرم کردم. ماهرخ، انگشت اشارهاش را لای صفحات کاهی کتاب زندانی کرد و با لبخند رو به من کرد.
- میخوای با هم بریم این اطراف یک دوری بزنیم؟
با بیحوصلگی پاسخ دادم: نه!
عصر، با سایر افرادی که در اقامتگاه بودند از میل رادکان بازدید کرده بودیم، داخل یخدان قدیمی که هر کس رسیده بود آشغالی را در میانش رها کرده و رو به خرابی میرفت سرک کشیده بودیم و هر آنچه میشد برای یک گردشگر جالب باشد را دیده بودیم اما...
-بخشی از کتاب-