- بخشی از کتاب:
کشیشی ردای بلندش را مرتب کرد و بالای سر مرد ایستاد. کتابی را باز کرد و گفت: پسرم اگر گناهی انجام دادهای اعتراف کن!
مرد موهای جوگندمی فرش را تکان داد و گفت: اول برام بگو ببینم گناه چی هست؟
کشیش سکوت کرد. مرد سرش را بالا گرفت، او را نگاه کرد و تُفی بر زمین انداخت. شمش مثل بید لرزید و زیرلب گفت: م... من... و بعد سکوت کرد.
کشیش صلیبش را بوسید و دور شد. مردی که چکمههای چرمش زیر نور آفتاب برق میزد و کمی دورتر نشسته بود، برخاست و رو به مردم گفت: هی مردم شنیدین؟! این شورشی حتی نمیدونه گناه چی هست!