- بخشی از داستان:
تراکتور را نزدیک کلبه پارک میکنم، پیاده میشوم، لگدی به در کلبه میزنم، باز میشود، میروم داخل، تاریک و نمور است، بوی عرق هوا را پر کرده است.
گامالا از بن تاریک کلبه با صدای خفهای میپرسد: چرا دست از سرم برنمیداری؟
تکه ران مرغی را جلویش میاندازم، نجویده تفاش میکند و میگوید: این که باز بوی پهن میده چش زاغی.
بیرون میروم، باد خنکی میوزد، ابرهای سیاه، آرام آرام به سمت ابرهای سفید میروند.
جیک جیک گنجشکها از لابلای آفتابگردانهای مزرعه به گوش میرسد. دستهای مترسک رنگ و رو رفتهی مزرعه، در باد میلرزند.