باد، لای موهای اطلس میرقصید. خُلقش که تنگ میشد، پشتش را میکرد به من و دلتنگیاش را توی گوش بالش مخملی قرمز رنگش داد میزد. این پهلو، آن پهلو میکرد و با هر حرکتش، صدای نالهی فنرها را درمیآورد.
باد پنجرهی نیمه باز را بازتر کرد و پرده را هل داد روی صورتم و رمان عاشقانهام را نخوانده ورق زد و شمعدانیهای نشسته روی طاقچه را قلقلک داد.
همیشه موقع غروب سر و کلهی فرهاد پیدا میشد. طبق عادت همیشگی، اول زنگ میزد و تا میرفتم جلوی در، کلید میانداخت و با نیش باز و چشمک، صدا تو گلو میانداخت و به حالت حق به جانب میگفت: «موش زبونتو خورده جوجو!؟ سلامت کو...!»
جواب سلام بیجانم را با چطوری جوجو تحویل میگرفتم و در را محکم هل میدادم تا صدای بسته شدنش روی اعصاب فرهاد برقصد. او هم یک متر از جا میپرید و به شوخی اخمی میکرد.
صدای نفسهای اطلس آرامش پاشید به جانم. با صدای باز شدن در کوچه، سر هردوی ما چرخید سمت حیاط. نیشهای تا بنا گوشم، با دیدن شاهرخ بسته شدند.
کنار پنجره، جای من نشست و پرده را پس زد و به شمعدانی قرمز رنگ ور میرفت. بوی ادکلن تلخش با سیگار گوشهی لبش ترکیب شد و پیچید توی دماغم.
- نکن شاهرخ اون گل جون داره...! درضمن دود سیگار واسه مامان سمّه.
زل زد به چشمهایم و دود حبس شده توی دهانش را از دماغش داد بیرون. سیگار به ته رسیده را پرت کرد توی حیاط. اطلس را روی تخت نشاندم. کیسهی قرصهایش را زیر و رو کردم. سرم کج شد و غصّهی عالم آمد توی صورتم.
_ قرص صورتی مامان تمام شده...!
خودش را به نشنیدن زد و آمد بالا سر اطلس.
-بخشی از کتاب-