- بخشی از کتاب:
پریشب آنجا بودم، در آن اتاق پذیرایی کوچک. مادر و خواهرش هم بودند، مادرش لباس خاکستری و دخترانش لباس سرخ پوشیده بودند. نیمکتهای آنجا هم از مخمل سرخ بود. من آرنجم را روی پیانو گذاشته، به آنها نگاه میکردم. همه خاموش بودند، مگر سوزن گرامافون که آواز شورانگیز و اندوهگین «کشتیبانان ولگا» را از روی صفحه سیاه درمیآورد. صدای غرش باد میآمد، چکههای باران به پشت شیشهی پنجره میخورد، کش میآمد، و با صدای یکنواختی با آهنگساز میآویخت. مادلن جلوی من نشسته بود، باحالت اندیشناک و پکر، سر را به دست تکیه داده بود و گوش میکرد. من دزدکی به موهای تابدار خرمایی، بازوهای لخت، گردن و نیمرخ بچگانه و سرزندهی او نگاه میکردم. این حالتی که او به خودش گرفته بود، به نظرم ساختگی میآمد. فکر میکردم که او همیشه باید بدود، بازی و شوخی بکند، نمیتوانستم تصور بکنم که در مغز او هم، فکر میآید. نمیتوانستم باور بکنم که ممکن است او غمناک بشود، من هم از حالت بچگانه و لاابالی او خوشم میآمد.