کولهام را...
بر دوش میاندازم و به جاده میزنم. انگار تمام زندگیام در همین یک تکه جا فشرده شده. هوا رو به تاریکی میرود اما خیالی نیست... چند ماشین عبوری، در دل شب میزبانم میشوند و به مقصد میرسم...
صبح، با طلوع خورشید به ابتدای جادهی خلیلمحله که حالا خلیلشهر نام گرفته، میرسم. نمیدانم چرا خلیلمحله را بیشتر دوست دارم، احساس میکنم کوچههای خاکی و صفای بیشتری باید داشته باشد.
ماشینی چراغ میدهد، اما این سه کیلومتر را پیاده طی میکنم! انگار نباید دیدن یک متر اینجا را هم از دست بدهم، عرق تمام بدنم را پر کرده، اما با گامهایی محکم و لبخندی بر لب، وجب به وجب، راهی که به کومه ختم میشود را طی میکنم.
مقداری از جاده، خاکی میشود، باران ملایم شب گذشته طراوت مسیر را بیشتر نموده. بهار دست سخاوتمندش را به سر گل و بوتهها کشیده و عطر بهاری سرمست و شادم میکند. از سر پیچ که میگذرم چشمم به یک جیپ آهو بزرگ میافتد و پس از آن یک در دایره مانند چوبی که مرا یاد خانههای هابیتون در ارباب حلقهها میاندازد، رد میشوم. سرم را ناخودآگاه پایین میآورم. انگار دارم به پل چوبی که از بالای رودخانه میگذرد و به گلدانهای رنگارنگی که در حاشیه راه سنگچین چیده شده درود میگویم.
در یک آن، درختهای در هم تنیده، آبهای رودخانه، پرندگان زیبا، چشمم را نوازش میدهند. زیباتر از آن چیزی بود که فکر میکردم. در نگاه نخست، با کلبهی ساز و فال روبرو میشوم. کلبهای که زمانی برای خودش برو بیایی داشت و حالا همچون پیر کلبهها خودنمایی میکند. در این کلبه عمو جعفر و عمو رجب را میبینم که خوشآمد میگویند.
دومین کلبه، کلبه درختی است، وقتی از پلههایش بالا میروم و روی تراس چوبیاش برگهای درخت را لمس میکنم واقعا حس زندگی در کلبه درختی را دارم.
کلبه سوم، داستان عجیبی دارد، مانند یک فرزند ناخواسته که بعداً تبدیل به عزیزدردانه شد!
آن اوایل ساخت کومه، یک بیلبورد تبلیغاتی برای معرفی مجموعه در شهر نصب شد. کلبه ساز و فال و کلبه درختی هنوز کامل شکل نگرفته بودند، برای همین طراح بیلبورد، عکس یک کلبهی زیبای اروپایی را روی بیلبورد انداخت، روز بعد همه عاشق این کلبه میشوند، کلبهای که اصلاً وجود خارجی نداشته. از روی ناچاری عین این کلبه، با ضایعات چوب در مجموعه ساخته شد و چقدر هم بین مسافران عزیز شد...
-از متن کتاب-