یکی بود یکی نبود زیر این آسمون قشنگ، مزرعهای سرسبز پر از شکوفههای رنگارنگ وجود داشت. که ساکنانش در کمال آرامش و خوشی زندگی میکردند. یکی از این روزها جوجه کوچولویی به اسم پیتی به همراه پدر و مادرش به این مزرعه آمدند.
پدر پیتی گفت:
- به به چه جای قشنگی، چه همسایههای خوبی
مادر پیتی با هیجان گفت:
- آره آره، اینجا پر از گل و شکوفه های رنگارنگه مثل بهشت میمونه
و به پیتی گفت:
- پیتی جوجه، تو گلها را خیلی دوست داری و ما از این بعد در میتن گلها زندگی میکنیم.
پیتی با اینکه از مزرعه خوشش آمده بود، ولی آن روز با همه لجبازی میکرد حتی به گلها هم نگاهی نکرد.
گفت:
- من اصلا این جا رو دوست ندارم برگردیم به خانهی قبلی مان
مادر گفت:
- در نزدیکی خانه قبلیمان روباه بدجنسی زندگی میکرد و جانمان در خطر بود تازه در آنجا ما تنها زندگی میکردیم و همسایه و دوستی نداشتیم.
پیتی گفت:
- ولی ما میتوانستیم با روباه دوست شویم و در کنار هم زندگی کنیم.
-بخشی از کتاب-