صدای چرخاندن کلید توی قفل در میآید. میدانم حالا مامان نشسته روی مبل کرمرنگ پذیرایی که گلهای درشت قهوهای دارد و گوشهی انگشت شستش را میخورد.
بابا خیلی آرام در را باز میکند و یواش سلام میدهد.
مامان جواب نمیدهد؛ به جاش میگوید: «باز چه دسته گلی به آب دادی؟ چرا این وقت روز خونهای؟»
بابا حالا حتما اخم کرده و دو تا خط بلند و عمیق از داخل ابروهایش کشیده شده به بالای پیشانیاش؛ یعنی دارد فکر میکند. این جور وقتها مامان میگوید که بابایتان خودش را زده به کوچهی علی چپ. میشنوم که بابا در را پشت سرش میبندد. بعد هم میگوید: «باز چی شده که داری چرت و پرت میگی؟»
مامان سکوت میکند. نمیداند از کجا باید شروع کند. دلم ضعف میرود. حدس میزنم بابا توی دستش یک کیسهی پلاستیکی سیاه دارد که توی آن دو تا ظرف نیمکیلویی آش هست. یکیاش باید حلیم باشد؛ یکی دیگر هم آش رشته. احتمالا چند تا ساندویچ فلافل و بندری خریده و بوی سوسیس و سیبزمینی رفته توی کاغذ کاهی که دور ساندویچ میپیچند. چند تا خیارشور خیسخورده و گوجهی لهیده هم از دو طرف ساندویچ بیرون زده و ریخته شده توی کیسهی پلاستیکی. حتما دو تا بطری نوشابهی مشکی هم خریده. بابا همیشه نوشابهی سیاه میگیرد.
امروز قرار بود شیرینی خامهای هم بخرد. قرار که نه؛ دوست داشتم بخرد.
به غذا که فکر میکنم حرفهای مامان و بابا از دستم در میرود.
-بخشی از کتاب-