هوا داشت کمکم تاریک میشد. آنها هنوز دو ساعت تا نیوبیت فاصله داشتند.
این مسیر عمدتاً از جادههای کوهستانی و پرپیچ و خم میگذشت. دیانا گاهی احساس میکرد دنیا از حرکت ایستاده است؛ چون دیگر سکوتی سراسر مینیبوس را فراگرفته بود و این موضوع دوباره ترسی را که به تازگی توانسته بود شکست دهد، با او رو در رو میساخت. دیانا غرق خیالاتش بود که ناگهان تکانی از مینیبوس، او را مثل موجی به ساحل واقعیات پرتاب کرد. چندتا از مسافران هم از خواب بیدار شدند، اما وقتی دیدند اتفاق خاصی نیفتاده، دوباره تصمیم به خوابیدن گرفتند.
-بخشی از کتاب-