- بخشی از کتاب:
دودِ آبیِ سیگار به آرامی میرود سَمتِ سقفِ تراس، دُوری میزند و در تاریکی گم میشود. شب از نیمه گذشته و سکوت وهمآلودی، شهر را در آغوش گرفته است. پنجره را میبندم و به پذیرایی برمیگردم، صدای تیک تاک ساعت بگوش میرسد، زمان دوان دوان میرود، میایستم روبروی آیینه ، تیغ ژیلت را میگذارم زیر گونه ام و میکشم سمت چانه. با پیسپیس ادکلن جای تیغ میسوزد. لباس نوام را میپوشم و چند بار خودم را در آیینهی قدّی نگاه میکنم. سایه درخت سرو میافتد رویِ پردهی پنجره، پرسیده بود:«باغ خدایان کجاست»؟
خالِ گوشهی لبش را نشان داده بودم، بغلم کرده وگفت ه بود:«پیراهنم را تا مدّتها نمیشورم، بوی تو را میدهد....و این حلقه و آن کتاب و مدادهای نارنجی.....»