-بخشی از متن کتاب-
صدای خندهی ترنم بالا رفت. با جثهی کوچکش این طرف آن طرف میدوید و همچنان قهقهه میزد تا اینکه بادبادکش از دستانش رها شد با سرعت بالا رفت.
چشمان ترنم که از اشک تر شده بود به آسمان خیره ماند تلاش من هم برای گرفتن بادبادک بی نتیجه ماند. نگاهم به آسمان بود که از صدای بلند و محکم بهم خوردن در به خودم آمدم و متوجه رفتن ترنم شدم. با ضربهای در را گشودم و به داخل خانه رفتم حالا به جای خنده صدای گریه ترنم در فضای خانه پیچیده بود.
در اتاقش را باز کردم و وارد شدم سرش را روی بالشت گذاشته بود. اشکهایش روی گونهاش روانه شده بود.
بازوان کوچکش را در دستم گرفتم و در آغوشش کشیدم اشکهایش را با پشت دستش پاک کرد و گفت:
- ترانه بادبادک میخوام.
لبخندی به رویش زدم و گفتم:
- امشب زیباترین بادبادک را برایت درست میکنم عزیزم، فقط اینجوری گریه نکن که خیلی دلم میشکنه دخترک ناز.